Sunday, December 19, 2004

بیچاره فرهاد

هیچ‌وقت حس نکردم که متعلق به زمین، شهر، محله یا خانه‌ای هستم. شاید به این خاطر که تمام دوران کودکی‌ام را در شهر غریب به دور از اقوام بودم.نه آن‌جا را باور داشتم و نه این‌جا را. وقتی به کرمانشاه آمدیم تا چند سال هیچ دوست صمیمی نداشتم با تلفن و نامه با دوستانم در آن شهر صحبت می‌کردم. بعد از آن هم که ماندن در اینجاا برایم قابل قبول شد دلبستگی و علاقه‌ای نداشتم تا اینکه یک روز مجبور به انتخاب شدم بین این شهر و هر شهر دیگر در هر نقطه از ایران...
تازه آن روز بود که فهمیدم: وقتی نگاهم به آسمان بوده ریشه‌هایم آرام جوانه زده‌اند و آن قدر به عمق فرو رفته‌اند که بیرون آوردنشان به حفاری نیاز دارد و موقعی که خاک را زیرو رو می‌کردم. گذشته‌ام را دیدم... خاکی بود...
و به خاطر همان خاک ماندم.

........
ای کاش آنهایی که ادعای دلسوزی برای این خاک را دارند و سنگهایش را به سینه می‌کوبند بیشتر از تازه کرمانشاهیانی مثل من به فکر آبروی این دیار بودند.
بعد از جناب ططری همه امیدوار بودند که اگر اصلاحات و تحولات مثبتی در شهرشان صورت نمی‌گیرد ولی حیثیت و آبروی‌شان از دست نمی‌رود.
امروز دانشجویان غریبه و خوابگاهی باز کرمانشاهیان را مسخره می‌کردند و باز سرها پائین بود و نگاه‌ها به زمین.
زمین... خاک... سنگ... کوه... بیستون
بیچاره فرهاد

نوشته‌هاي خوانندگان 2:

نوشته شده در تاريخ10:17 PMتوسط Blogger سام

یکی بود اون اولا که من هر چی می‌گفتم کرمانشاه و کرمانشاهی یه جوری نگاه می‌کرد، ولی حالا
خیلی خوبه

 
نوشته شده در تاريخ9:31 PMتوسط Blogger Terme

سلام خانوم! خوب شدي؟
مرسي كه به يادم بودي:)
به قول ما برقيها دل به دل سيم كشي داره!

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي