Friday, January 14, 2005

Home alone

در فریزر را باز کردم ظرف خورشت و یک بسته نان درآوردم همین‌طور که خورشت داشت گرم می‌شد حرف‌های سارا توی گوشم می‌پیچید...
آمده بود دم در. احوال‌پرسی و خوبی و جای مامانت خالی نباشه و ... از زیر چادرش دوتا cd درآورد گفت:«حالا که مامانت نیست برادرهات هم رفتند بیرون بیا با هم این‌ها رو ببینیم.» گفتم:« اینها چی هست حالا؟»
گفت فیلم گفتم فیلم چی؟ یک اسم خارجی گفت که متوجه نشدم بعد چشمک زد و آرام گفت:«از اون‌هاست... فقط توی خانه خالی می‌شه دیدش مال دوستمه چند روزه که می‌خوام ببینمش ولی مامانم هست و نمی‌شه...»
اجازه ندادم ادامه بده گفتم خانه‌ی ما خالی نیست و خداحافظی کردم.
دم‌کنی قابلمه برنج را گذاشتم و چند تا سیب‌زمینی شستم مشغول پوست کندن بودم که عکس‌هایی که دیده بودم یادم آمد...
دنبال یک آهنگ ملایم می‌گشتم که یک فایل مخفی پیدا کردم پر از عکس‌های سکسی... به دنبال محل ورود گشتم و گشتم تا رسیدم به history... فقط نصف روز خانه نبودم ولی همین نصف روز کافی بوده...و اون بدبخت‌هایی که دل خوش کردند به فیلتر گران‌قیمت‌شان هنوز از پس جستجوی ساده‌ی یک بچه برنیامدند.
دلم گرفت. رفتم توی حیاط. انگار از وقتی که مامان رفته کسی برای این گنجشک‌ها غذا نریخته... از پله ها رفتم بالا، داشتم به نبود مامان فکر می کردم که افتادم... خداروشکر که سرم نشکست فقط یک وجب از پوست زانو و ساق پام کنده شد با حواس پرتی دستمال کاغذی را روی زخم فشار دادم، چسبید و جدا نشد، خیلی درد داشت فکر کردم اگر مامان بود الان چه‌کار می‌کرد؟بتادین و باند... خوب، تمام شد . حالا نهار چی درست کنم؟ الان این دوتا داداش برمی‌گردند من رو با این وضع ببینند...آخی طفلی‌ها...
خورشت و برنج که داشت آماده می‌شد ذهنم درگیر حرف‌های سارا بود. بی‌اختیار کلی سیب زمینی و سوسیس هم درست کرده بودم. عکس‌ها و برخورد مناسبی که باید با این قضیه داشته باشم... فیلتر و نبود فرهنگ استفاده از اینترنت و کلی چرا و باید و نباید و... که دیدم یک دیس پر از کوکو و همبرگر هم آماده شده و یک تن ماهی هم در حال پختن روی گاز.
داداش بزرگه که آمد نگفتم که چی شنیدم حتی نگفتم چی دیدم از زخمم هم چیزی نگفتم.
قیافه و لحنم آن‌قدر عجیب بود که جرات نکرد بپرسه این همه غذا از کجا آمده.
گفتم:« نهار آماده است، سفره را بنداز»