Wednesday, June 29, 2005

یک نوشیدنی

« رمان "طلا" به روایت چند سطر!»

گفت:« خسته‌ام، خیلی خسته‌ام!»
برای خسته شدن خیلی جوان بود؛ اما به‌راستی خسته بود. به چشمانش که می‌گفت« خسته‌ام» نگریستم: سیاه بود که با موهای بورش هماهنگی نداشت. روز اول که آمده بود گفت:« مادرم به من میگه طلا، چون که موهام رنگ طلاس». اما حالا، موهایش کم‌پشت و کدر شده بود که با چهره بی‌رنگش هم‌آهنگی داشت. فکر کردم:« داره می‌میره؟» به من چیزی نگفت.
به من گفت:« تنها به خاطر شما است که دانشگاه می‌آیم.»
به چشمانش که نگریستم خیس شده بود.
سر کلاس بغل دستی‌اش آینه کوچکی را که در مشت داشت، توی کیفش گذاشت و به آدامسش دندان زد. باران خودش را به پنجره کوبید و چشمان طلا خیس شد.
**************
« دو رهگذر در خیابان و قطاری که به رمه‌ی گوسفند زده بود»

قطار وسط بیابان ولو شده بود، انگاری هزارپای مرده، زده بود به رمه. گوسفندهای زخمی روی ریل دست و پا می‌زدند، بقیه هم اطراف ریل نشسته بودند و نشخوار می‌کردند. بزهای رمه دورتر روی تپه جست و خیز داشتند.
و دو رهگذر روی آسفالت خیابان راه می‌رفتند؛ با گام‌های موزون و هم‌آهنگ: چپ، راست، چپ، راست، چپ...
رهگذر دومی- از سمت چپ- گفت:
- چقدر زیاد!
رهگذر اول- از سمت راست پرسید:
-چی؟
رهگذر دومی- از سمت چپ- گفت:
- قصابی.
رهگذر اولی- از سمت راست- گفت:
- یارو زنه رو قطعه قطعه کرده‌بود، بعدش بسته بندی کرده‌بود و مثل سوپر مارکت روش اتیکت زده بود:« سینه، مغز ران، فیله...» و گذاشته بود توی فریزر.
دومی- از سمت چپ- عق زد روی آسفالت خیابان.
اولی- از سمت راست - پرسید:
- حالت بده؟
دومی- از سمت چپ- گفت:
- نه، تهوع داشتم!
و تیتر درشت روزنامه را با صدای بلند خواند:« محکومین به اعدام حق دارند نوع اعدامشان را خودشان انتخاب کنند.»
مردی که خوره لب‌هایش را خورده بود، پرسید:« آقا! ساعت چنده؟» دومی- از سمت چپ- فکر کرد:« ساعت چنده؟» و بعد هر سه تیغه‌ی آفتاب را روی دیوار نگریستند.
دو رهگذر روی آسفالت خیابان راه می‌رفتند، با گام‌های موزون و هم‌آهنگ: راست، چپ، راست، چپ، راست...
...............
از کتاب: "یک نوشیدنی در خیابانی که بار دیگر از آن نخواهی گذشت"

مجموعه چند داستان کوتاه و نمایشنامه از " دکتر ایرج نوبخت"

نوشته‌هاي خوانندگان 5:

نوشته شده در تاريخ3:06 PMتوسط Anonymous Anonymous

معموالا از این جور مطالب سر در نمی آورم

 
نوشته شده در تاريخ5:04 PMتوسط Anonymous Anonymous

من آخوندها رو نمی شناسم که بخوام نظر درستی بدم. ولی این یکی رو می شناسم. همه ی مردم شهر کرمانشاه به خوبی و نیکی می شناسنش و می دونن که خمس و زکات رو درست خرج می کنه. اتفاقا دیروز یکی از دوستان هم همین رو می گفت. می گفت که کی به حلال و حرام کار داره. گفتم اکثر اونهایی که به احمدی نژاد رای دادن و قبولش دارن. مردم ایران خیلی سنتی و مذهبی هستن بیشتر از اونی که ما فکر می کنیم. روح اسلام واقعا وجود داره اگه جسمش نباشه. خیلی ها خوب هستن ما بدها رو می بینیم و خوبها رو نه. یا باورمون نمی شه. به هر حال من به این آخوند اعتقاد و اعتماد دارم. ممنون که دقت کردی و نظر دادی

 
نوشته شده در تاريخ5:07 PMتوسط Anonymous Anonymous

این که گفتم نمی شناسم نه این که ندونم خیلی ها چه کار می کنن و به اسم اسلام و چه بلایی سر مردم بدبخت می ارن منظورم این بود که اون آخوند رو به این اعمال شناخته شده نمی دونم

 
نوشته شده در تاريخ5:15 PMتوسط Anonymous Anonymous

آخيش... چه عجي... از صبح هي رفرش ميكنم مطلب جديد رو ببينم نميشه... رمان جالبيه... حالا ما كه پول نداريم تهيه اش كنيم... بايد چيكار كنيم... .

 
نوشته شده در تاريخ5:23 PMتوسط Anonymous Anonymous

فرزندم! این کتاب که رمان نیست. مجموعه داستان کوتاهه که قیمتش هم ششصد تومانه. دو تا از داستانها رو هم که من نوشتم. همین هاش خوب بود از اون 12 تا.

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي