سفر(1)
خیلی دوست دارم که ماجرای این چند روز سفر رو بنویسم ولی قبل از اون لازمِ که درباره چند چیز توضیح بدم. سفر رفتن برای خیلیها پیش میآد و زیارت رفتن هم همینطور. اکثر آدما از مقصد مینویسن ولی من ترجیح میدم از راه بنویسم، مسیر درونی و بیرونی برام لذت بخشتر از اینِ که بنویسم کجا رفتم و چهها دیدم.
1. بچه که بودم 8 سال تمام سالی دهها بار مسیر کرمانشاه به اصفهان رو با اتوبوس طی میکردیم، از همون دوران عاشق تصاویری بودم که جلوی چشمم جابهجا میشن. کوه و درخت و گردنه و ستاره و ماه و خورشید و روز و... با عوض شدن مناظر و نور رویاهام تغییر میکرد. هنوز هم که هنوزِ عاشق جاده هستم و هرچه بیشتر در راه باشیم بیشتر لذت میبرم. درستِ که سفر با هواپیما زمان در راه بودن رو کم میکنه ولی لذت بردن از جاده ارزش زمان طولانی رو داره. حالا که به نظر میاد بزرگتر شدم علاوه بر جاده رفتار همسفرها و چند ساعتی که با غریبهها مبدا و مقصد مشترک دارم به لذت بردن از جاده اضافه شده.
2. من به خدا اعتقاد دارم و به مذهب هم. ولی از کارهای عجیب و غریبی که به اسم مذهب انجام میدن بیزارم. به معنویت علاقه دارم و دنبالش هستم ولی از تظاهر و دورنگی متنفرم.
3. چند جلد کتاب و یک دفترچه و مداد و خودکار توی کولهام گذاشتهبودم و هر از گاهی مینوشتم و میخوندم. بیشتر چیزهایی که الان مینویسم رو از دفترچه یادداشتم برمیدارم. بدون کم و زیاد و شاخ و برگ.
راننده که رسید به پلیس راه سرش را از پنجره برد بیرون و گفت:« سلام علیکم، خسته نباشید، این اتوبوس دربست مخصوص کاروان خانواده شهداست به مقصد مشهد.» پلیس علامت ایست را کنار زد و اتوبوس رد شد. من و محسن( داداش کوچکم) سرهایمان را نزدیک هم بردیم و خندیدیم. دو دختری که پشت سر ما در ردیف دیگر نشسته بودند متوجه حنده ما شدند و با صدای بلند به هم گفتند:« یادمان باشد به راننده تذکر بدهیم.» بدون برگرداندن سرم میتوانستم از زیر چشم حرکاتشان را ببینم. چادر را پیچیده بودند دورشان و کفش از پا درآورده و چهارزانو روی صندلی اتوبوس نشسته بودند.
با سی نفر از این مدل بانوان طلبه همسفر بودیم.به غیر از خانواده 5 نفری ما فقط یک پسر جوان از کاروان شهدا نبود و تنها زن بدون چادر ماشین من بودم. تکهای رنگی بین چادرهای سیاه و صورتهای بیآرایش و پیرایش. شیطنتهای محسن برای مقایسه من با آنها تفاوتهایم را بیشتر یادآوری میکرد:« خیلی ضایعی به خدا، اگه جای تو بودم یواشکی آرایشمو پاک میکردم» و...
آرایشم خیلی کم و نامحسوس بود. گرچه ناهمگونی را حس میکردم ولی راضی به همرنگ شدن با جماعت نبودم. مهدی ( داداش بزرگم) هم مثل من فکر میکرد. هدفون به گوشش بود و با چشمان بسته به پشتی صندلی تکیه داده بود و هرازگاهی سرش را تکان میداد.
اول که دیدم چند زن جوان چادری با روی گرفته وارد اتوبوس شدند خدا رو شکر کردم که مردان سیگاری و پسران پر سروصدا و بچههای نوزاد وق وقو همسفرم نیستند ولی بعد از اینکه اتوبوس پر از سیاهی شد خیلی تعجب کردم بعد هم متوجه شدم محسن و مهدی سرشان را پائین انداختند و معذب شدند بیشتر حالم گرفته شد. چند نفر از دخترهای طلبه با دیدن برادران من و یک پسر دیگر فورا به روحانی که مسئولشان بود با صدای بلند اعتراض کردند که:« این پسرا چرا با ما هستن؟ مگه کاروان ما فقط مخصوص حوزه ... خواهران نیست؟» شاگرد راننده زودتر از روحانی گفت:« نه خانما، برای کاروان شما 30 بلیط گرفتن و ما هم بقیه را به این خانواده و این آقا فروختیم.» بعد که دید قیافهی خانمها ناراضی است رو کرد به پسرا و گفت:« میشه شماها برین بوفه بشینین؟» بیچارهها کپ زده بودن و بیحرف بلند شدند، من که تا حالا ساکت نگاه میکردم گفتم:« آقا ما یک خانواده هستیم، مادر و مادربزگم الان میرسن. بلیط داریم و پول صندلی اتوبوس رو دادیم برادر من باید پیش خانوادهاش باشه. اگه بقیه ناراضی هستن جاشون رو عوض کنن» شاگرد راننده که اعتراض و قیافه حق به جانب من رو دید گفت:« خب عیبی نداره همین جا بشینن پس این آقا هم بیاد کنار برادر شما بشینه.» و برای خانمهای معترض توضیح داد که اینها بلیط دارند و نمیشود جایشان را با بوفه عوض کرد.
نگاه سی جفت چشم به من بود که باعث نارضایتی شدهبودم و حجابم کامل نبود و آرایش هم داشتم. یک وصله ناجور...
دعا کردم که تا 24 ساعت آینده که تا مشهد با آنها همسفر بودم مشکل دیگری پیش نیاید.
ادامه دارد...
1. بچه که بودم 8 سال تمام سالی دهها بار مسیر کرمانشاه به اصفهان رو با اتوبوس طی میکردیم، از همون دوران عاشق تصاویری بودم که جلوی چشمم جابهجا میشن. کوه و درخت و گردنه و ستاره و ماه و خورشید و روز و... با عوض شدن مناظر و نور رویاهام تغییر میکرد. هنوز هم که هنوزِ عاشق جاده هستم و هرچه بیشتر در راه باشیم بیشتر لذت میبرم. درستِ که سفر با هواپیما زمان در راه بودن رو کم میکنه ولی لذت بردن از جاده ارزش زمان طولانی رو داره. حالا که به نظر میاد بزرگتر شدم علاوه بر جاده رفتار همسفرها و چند ساعتی که با غریبهها مبدا و مقصد مشترک دارم به لذت بردن از جاده اضافه شده.
2. من به خدا اعتقاد دارم و به مذهب هم. ولی از کارهای عجیب و غریبی که به اسم مذهب انجام میدن بیزارم. به معنویت علاقه دارم و دنبالش هستم ولی از تظاهر و دورنگی متنفرم.
3. چند جلد کتاب و یک دفترچه و مداد و خودکار توی کولهام گذاشتهبودم و هر از گاهی مینوشتم و میخوندم. بیشتر چیزهایی که الان مینویسم رو از دفترچه یادداشتم برمیدارم. بدون کم و زیاد و شاخ و برگ.
راننده که رسید به پلیس راه سرش را از پنجره برد بیرون و گفت:« سلام علیکم، خسته نباشید، این اتوبوس دربست مخصوص کاروان خانواده شهداست به مقصد مشهد.» پلیس علامت ایست را کنار زد و اتوبوس رد شد. من و محسن( داداش کوچکم) سرهایمان را نزدیک هم بردیم و خندیدیم. دو دختری که پشت سر ما در ردیف دیگر نشسته بودند متوجه حنده ما شدند و با صدای بلند به هم گفتند:« یادمان باشد به راننده تذکر بدهیم.» بدون برگرداندن سرم میتوانستم از زیر چشم حرکاتشان را ببینم. چادر را پیچیده بودند دورشان و کفش از پا درآورده و چهارزانو روی صندلی اتوبوس نشسته بودند.
با سی نفر از این مدل بانوان طلبه همسفر بودیم.به غیر از خانواده 5 نفری ما فقط یک پسر جوان از کاروان شهدا نبود و تنها زن بدون چادر ماشین من بودم. تکهای رنگی بین چادرهای سیاه و صورتهای بیآرایش و پیرایش. شیطنتهای محسن برای مقایسه من با آنها تفاوتهایم را بیشتر یادآوری میکرد:« خیلی ضایعی به خدا، اگه جای تو بودم یواشکی آرایشمو پاک میکردم» و...
آرایشم خیلی کم و نامحسوس بود. گرچه ناهمگونی را حس میکردم ولی راضی به همرنگ شدن با جماعت نبودم. مهدی ( داداش بزرگم) هم مثل من فکر میکرد. هدفون به گوشش بود و با چشمان بسته به پشتی صندلی تکیه داده بود و هرازگاهی سرش را تکان میداد.
اول که دیدم چند زن جوان چادری با روی گرفته وارد اتوبوس شدند خدا رو شکر کردم که مردان سیگاری و پسران پر سروصدا و بچههای نوزاد وق وقو همسفرم نیستند ولی بعد از اینکه اتوبوس پر از سیاهی شد خیلی تعجب کردم بعد هم متوجه شدم محسن و مهدی سرشان را پائین انداختند و معذب شدند بیشتر حالم گرفته شد. چند نفر از دخترهای طلبه با دیدن برادران من و یک پسر دیگر فورا به روحانی که مسئولشان بود با صدای بلند اعتراض کردند که:« این پسرا چرا با ما هستن؟ مگه کاروان ما فقط مخصوص حوزه ... خواهران نیست؟» شاگرد راننده زودتر از روحانی گفت:« نه خانما، برای کاروان شما 30 بلیط گرفتن و ما هم بقیه را به این خانواده و این آقا فروختیم.» بعد که دید قیافهی خانمها ناراضی است رو کرد به پسرا و گفت:« میشه شماها برین بوفه بشینین؟» بیچارهها کپ زده بودن و بیحرف بلند شدند، من که تا حالا ساکت نگاه میکردم گفتم:« آقا ما یک خانواده هستیم، مادر و مادربزگم الان میرسن. بلیط داریم و پول صندلی اتوبوس رو دادیم برادر من باید پیش خانوادهاش باشه. اگه بقیه ناراضی هستن جاشون رو عوض کنن» شاگرد راننده که اعتراض و قیافه حق به جانب من رو دید گفت:« خب عیبی نداره همین جا بشینن پس این آقا هم بیاد کنار برادر شما بشینه.» و برای خانمهای معترض توضیح داد که اینها بلیط دارند و نمیشود جایشان را با بوفه عوض کرد.
نگاه سی جفت چشم به من بود که باعث نارضایتی شدهبودم و حجابم کامل نبود و آرایش هم داشتم. یک وصله ناجور...
دعا کردم که تا 24 ساعت آینده که تا مشهد با آنها همسفر بودم مشکل دیگری پیش نیاید.
ادامه دارد...
نوشتههاي خوانندگان 7:
سلام.من هم تا چند سال پیش خیلی مسافرت می رفتم.خیلی لذتبخشه.به خصوص صحنه ها و منظره های اطراف جاده که آدمو در خیالات خودش غرق میکنه.به خصوص منظره ی زیبای شب وقتی که به صبح میرسه...
سلام
خسته نباشین
ای کاش من هم مثل شما دفترچه ای تنظیم می کردم تا تو بعضی برهه ها به کمبود سوژه بر نخورم
اما اینبار نگران هیچ چیز نیستم
آخه اکبر گنجی سوژه رو داده به دستم !؟
جدای از اینکه اکبر گنجی کیست !
و چه اهدافی داره !
و چه مرارت هایی کشیده و یا در پیش رو داره ! .. ..
حمایت از او بر دامنه اعتبار هر انسان دمکرات منشی می افزاید .. اینطور نیست ؟
بابا دمت گرمه... چه سفري بوده... معلومه خيلي متحول شدي... .
آخی.بمیرم الهی.تک و تنها افتاده بودی توی خواهران بسیج!منم یه بار این تجربه رو داشتم!البته سفر من به تبریز بود و با مانتویی تقریبن تا سر زانو!وای اگه بودنی چی کشیدم.تبریزی ها آدمهای خیلی مذهبی هستن.و میشه گفت اصلن خانوم بدون چادر اونجا موجود نمی باشد!حالا حکایت منم شده بود مثل حکایت تو.فقط خدا داند زیر اون پرده ی سیاه چه نهفته است!...منتظر ادامه هستیم...راستی یادم رفت بگم منم عاشق مسافرت زمینی ام!خدا می دونه چقدر دلم برای ترمینال کرمانشاه و برای اتوبوس های در پیتیش تنگ شده...
سلام بر مسافر کوچلو . میدونی از تنها چیزی که بدم میاد سفر کردنه . مخصوصا وقتی مجبوری از این سر دنیا بکوبی بری تا اون سرش . گر چه بعضی وقتا توفیق اجباری هم نصیب آدم میشه . وقتی اینجا میام اصلا تمایلی به جدی نوشتن ندارم . امیدوارم به بزرگی خودت ما رو عفوووووو کنی . اون سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست ( البته حالا که برگشته !) خدایا به سلامت دارش.
minaye golam ziarat ghabool.nasrin khanoom onnvaght ke rafti tabriz va hame chadori boodan be tarikh peyvast
منم دشنام پست آفرينش ! وصله ی ناجور ... منظور بدی ندارم. اگه به کاری که ميکنم عقيده داشته باشم از وصله ی ناجور بودن خجالت نميکشم. اگه اشتباهه پس نميکنم. اگه درسته چرا معذب باشم ؟
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي