نجار
نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بیدغدغه در کنار همسرش ببرد.
کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانهی دیگر بسازد.
نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش راضی به این کار نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید را به نجار داد و گفت:« این خانه متعلق به توست. این هدیهای است از طرف من برای تو.»
نجار یکه خورد. مایهی تاسف بود!
اگر میدانست که خانهای برای خودش میسازد، حتما کارش را به گونهای دیگر انجام میداد...
کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانهی دیگر بسازد.
نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش راضی به این کار نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید را به نجار داد و گفت:« این خانه متعلق به توست. این هدیهای است از طرف من برای تو.»
نجار یکه خورد. مایهی تاسف بود!
اگر میدانست که خانهای برای خودش میسازد، حتما کارش را به گونهای دیگر انجام میداد...
نوشتههاي خوانندگان 0:
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي