سفر(2)
مادر و مادربزرگم آمدند ولی رفت و آمد سیاهیها هنوز ادامه اشت. تا اینکه راننده عصبانی شد و داد زد:« خانمها بشینین، نیم ساعت تاخیر داریم باید حرکت کنیم.»
اتوبوس که راه افتاد کولهپشتیام را باز کردم . ماندهبودم که خاطرات یک مغ را بردارم یا سفر کازانتزاکیس را. سفر را انتخاب کردم و در صندلی فرو رفتم." به کجا میروی؟ چگونه میخواهی با مرگ، زندگی، فضیلت و هراس مواجه شوی؟"... " ما همه مستقیما به جلو نظر میکنیم. تاریکی سنگدلانه، ما را به سوی خود میکشد؛ با نیرویی عظیم و لغزش ناپذیر در پشت سرمان."... " دلت را چنان تربیت کن که تا میتواند عرصههای فراختری را دربرگیرد...با صبوری، با عشق و بی طرفی مطلق، در مکاشفه غوطهور شو ، تا آنکه جهان در تو نفس بکشد، آن محاصرهشدگانِ درون به روشنایی برسند، در دل تو متحد شوند و خود را برادر بخوانند."
به مقصد فکر کردم و به همسفرهایی که سفر را با دلخوری از آنها شروع کردهبودیم. با وجود تفاوتهایی که داشتیم ولی مقصد یکی بود... میتوانستم چند ساعت صبور باشم و چیزهای جدید یادبگیرم.
از اطرافم صدای ورقزدن میآمد. دیدم دو نفری که پشت سرم در ردیف دیگر نشستهاند مجلهای را آرام ورق میزنند. ندیدم اسم مجله چه بود ولی عکس پارسا پیروزفر و امین حیایی را میشد تشخیص داد. سرهایشان را نزدیک هم برده بودند و با اشتیاق میخواندند... این هم از معنای معنویت!
در دفترچهام مینوشتم و گاهگاهی بازی رنگ و منظره و نور را نگاه میکردم و ماشین میرفت و میرفت تا رسید به گردنه اسدآباد. علاقهی زیادی به این گردنه سرسخت دارم. امامزادهای با گنبد کوچک و نقرهای بالای یکی از تپههای اطراف گردنه قرار دارد، پدربزرگم طبق وصیتی که کردهبود بعد از شهادتش در کنار امامزاده دفن شد. سالها است که بر سرمزارش نرفتهایم ولی هربار که از این مسیر عبور میکنیم فاتحهای میخوانیم.
خنکی کولر و پردههای کشیدهشده، گرما و نور را برده بود و تاریکی و رخوت همه را خواب کردهبود. مهدی بیدار شد و پرسید که چرا فیلم پخش نمیکنند و به سراغ راننده رفت. برگشت و آرام گفت:« رانندهی بیچاره! کلافه شده. نه اجازه داره نوار بگذاره نه فیلم. تازه میگه امشب که شب جمعه است دعای کمیل هم برگزار کنن.»
عجب مکافاتی! این بچهها که حوصلهشان سررفته بود چه گناهی دارند؟ فیلم و موسیقی مجاز که مشکلی ندارند.
تا رسیدن به مشهد آنها ما را تحمل کردند و ما آنها را. اگر بخواهم همهی جزئیات را بنویسم خیلی طولانی میشود، پس برسیم به مشهد.
مشهد گرم بود و حرم امام رضا مثل همیشه شلوغ. و شاید بیشتر از همیشه. زائران عرب از عراق آمدهبودند تا بعد از دهها سال به زیارت امام غریب بروند. اکثرا فارسی بلد نبودند ولی با چنان اشتیاقی اشک میریختند و دعا میخواندند که زود فراموشت میشد هم وطنت نیستند. جالب بود که همین عراقیها با صدای بلند در حرم امام رضا زیارت عاشورا برای امام حسین میخواندند! و به "لعنت به اول و دوم و سوم و یزید و معاویه و..." که میرسیدند بلندتر فریاد میزدند انگار لذت میبردند که کسی نیست جلویشان را بگیرد.
پیرزن عربی کیسه بزرگی پر از مهر ریز و درشت جمع کردهبود میگفت که 20 سال است مهر جمع میکند، مهر تربت، که بیاورد برای تقدیم به حرم امام رضا و ایرانیها. با من و مامان صمیمی شد و از همان مهرها به ما هدیه داد.
ادامه دارد...
اتوبوس که راه افتاد کولهپشتیام را باز کردم . ماندهبودم که خاطرات یک مغ را بردارم یا سفر کازانتزاکیس را. سفر را انتخاب کردم و در صندلی فرو رفتم." به کجا میروی؟ چگونه میخواهی با مرگ، زندگی، فضیلت و هراس مواجه شوی؟"... " ما همه مستقیما به جلو نظر میکنیم. تاریکی سنگدلانه، ما را به سوی خود میکشد؛ با نیرویی عظیم و لغزش ناپذیر در پشت سرمان."... " دلت را چنان تربیت کن که تا میتواند عرصههای فراختری را دربرگیرد...با صبوری، با عشق و بی طرفی مطلق، در مکاشفه غوطهور شو ، تا آنکه جهان در تو نفس بکشد، آن محاصرهشدگانِ درون به روشنایی برسند، در دل تو متحد شوند و خود را برادر بخوانند."
به مقصد فکر کردم و به همسفرهایی که سفر را با دلخوری از آنها شروع کردهبودیم. با وجود تفاوتهایی که داشتیم ولی مقصد یکی بود... میتوانستم چند ساعت صبور باشم و چیزهای جدید یادبگیرم.
از اطرافم صدای ورقزدن میآمد. دیدم دو نفری که پشت سرم در ردیف دیگر نشستهاند مجلهای را آرام ورق میزنند. ندیدم اسم مجله چه بود ولی عکس پارسا پیروزفر و امین حیایی را میشد تشخیص داد. سرهایشان را نزدیک هم برده بودند و با اشتیاق میخواندند... این هم از معنای معنویت!
در دفترچهام مینوشتم و گاهگاهی بازی رنگ و منظره و نور را نگاه میکردم و ماشین میرفت و میرفت تا رسید به گردنه اسدآباد. علاقهی زیادی به این گردنه سرسخت دارم. امامزادهای با گنبد کوچک و نقرهای بالای یکی از تپههای اطراف گردنه قرار دارد، پدربزرگم طبق وصیتی که کردهبود بعد از شهادتش در کنار امامزاده دفن شد. سالها است که بر سرمزارش نرفتهایم ولی هربار که از این مسیر عبور میکنیم فاتحهای میخوانیم.
خنکی کولر و پردههای کشیدهشده، گرما و نور را برده بود و تاریکی و رخوت همه را خواب کردهبود. مهدی بیدار شد و پرسید که چرا فیلم پخش نمیکنند و به سراغ راننده رفت. برگشت و آرام گفت:« رانندهی بیچاره! کلافه شده. نه اجازه داره نوار بگذاره نه فیلم. تازه میگه امشب که شب جمعه است دعای کمیل هم برگزار کنن.»
عجب مکافاتی! این بچهها که حوصلهشان سررفته بود چه گناهی دارند؟ فیلم و موسیقی مجاز که مشکلی ندارند.
تا رسیدن به مشهد آنها ما را تحمل کردند و ما آنها را. اگر بخواهم همهی جزئیات را بنویسم خیلی طولانی میشود، پس برسیم به مشهد.
مشهد گرم بود و حرم امام رضا مثل همیشه شلوغ. و شاید بیشتر از همیشه. زائران عرب از عراق آمدهبودند تا بعد از دهها سال به زیارت امام غریب بروند. اکثرا فارسی بلد نبودند ولی با چنان اشتیاقی اشک میریختند و دعا میخواندند که زود فراموشت میشد هم وطنت نیستند. جالب بود که همین عراقیها با صدای بلند در حرم امام رضا زیارت عاشورا برای امام حسین میخواندند! و به "لعنت به اول و دوم و سوم و یزید و معاویه و..." که میرسیدند بلندتر فریاد میزدند انگار لذت میبردند که کسی نیست جلویشان را بگیرد.
پیرزن عربی کیسه بزرگی پر از مهر ریز و درشت جمع کردهبود میگفت که 20 سال است مهر جمع میکند، مهر تربت، که بیاورد برای تقدیم به حرم امام رضا و ایرانیها. با من و مامان صمیمی شد و از همان مهرها به ما هدیه داد.
ادامه دارد...
نوشتههاي خوانندگان 9:
گفتی گردنه ی اسد آباد و کردی کبابم!..
گفتی مشهد و کردی کبابم!کاش الان میتونستم اونجا باشم...
چقدر زيبا مينويسي! آفرين ادامه بده. فقط حواست به اون ديواره كه اون جلو هستش باشه
:))
عجب کبابی شد اینجا. اووم چه بوی کبابی. برم برنج و گوجه و پیاز بیارم. چلوکباب خورها هم دعوتن!
شما که مشهذ میایید ما رو هم خبردار کنید که ازتون پذیرایی کنیم.....
باز شروع شد. بیخودی این وبلاگ طفلکی من رو پینگ نزنید. اه
:((
زحمت نکشید چون کبابش پیش ماست!این کباب اصلا خوردن نداره!
سلام خوشگلم.کوشی؟چرا حوصله نوشتن ادامه سفر رو داری.حیفه.یه چند روز استراحت کن.بلکه حوصله ات سر جاش اومد :))...قربونت
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي