Wednesday, January 26, 2005

دربست تا دریا

دانه‌ی سفید برف هنوز جاگیر نشده بود که دوباره فکر رفتن آزارش داد.دلش می‌خواست باز جاری بشه ولی از هیچ رودخانه ای عبور نکنه؛ یک راست به دریا برسه...
دریا با همه‌ی عظمتش ساکن بود حرکت نمی کرد، مسیرش را تغییر نمی‌داد هیچ طوفانی و زلزله‌ای قادر به جابه‌جا کردنش نبود.
ولی آه... امان از رودخانه. یا خودش مسیر رو عوض می‌کرد یا مجبور می‌شد که راه مستقیم رو کج کنه. رودخانه حتی نمی‌دانست که در چند قدم جلوتر مسیرش همان راه قبلی است یا عوض شده نمی‌دانست که سد بالاخره ساخته شده یا نه ...
فقط سرش را به سنگها می‌زد و می‌رفت...