Saturday, February 25, 2006

مراسم چهلم این وبلاگ برگزار شد

40 روز از نقل مکان من می‌گذره.
اونایی که چهل روزِ به وبلاگ من سر نزدید:
من رفتم اینجا
لطفن لینک‌م رو درست کنید

Friday, January 20, 2006

خداحافظی با بلاگر سلام به خانه‌ی نو

بار اولی که وبلاگ نوشتن رو شروع کردم ظهر یک روز تابستان بود که از بیکاری و تفنن سراغ پرشین بلاگ رفتم. وقتی خواستم آدرس وبلاگ رو انتخاب کنم نوشتم مینا، که قبلا پر شده بود. پس نوشتم مینا 24. چون روز بیست و چهارم ماه دنیا اومدم. و " خاکستر گل سرخ " رو از کتاب زیبای " پرنده خار زار " انتخاب کردم.
اون روز اصلا فکر نمی‌‌کردم که در وبلاگ داشتن اینقدر جدی باشم که با چند روز فیلتر شدن پرشین بلاگ نتونم طاقت بیارم و کوچ کنم به بلاگر.
اومدم به بلاگر، ولی قالب درست و حسابی نداشتم تا اینکه سجاد گفت که نویسنده‌‌ی وبلاگ "ساده تر از آب " پیشنهاد داده که براش قالب درست کنه ولی چون سجاد از قالب خودش راضی بود گفت که اون قالب برای من درست بشه.
بیشتر از یک سال از اون روز می‌‌گذره. آقای حکیمی که پارسال زحمت این قالب رو کشیدن الان هم با بزرگواری کمک کردن تا صاحب یه خونه‌‌ی مستقل بشم.
وبلاگ جدید رو خیلی دوست دارم. وردپرس امکانات خیلی خوبی برای وبلاگ نویسی داره که آدم رو قلقلک می‌‌ده تا بنویسه. با قالب جدید هم خیلی راحت هستم و در کل از زندگی توی خونه‌‌ی جدید لذت می‌‌برم.
شما هم بفرمایید.و البته زحمت بکشید و به عنوان کادوی خونه‌‌م آدرس رو تغییر بدید.

Friday, January 13, 2006

داستان: صبا و پیر می فروش

ده- بیست بسته نوشابه‌ی خانواده داخل مغازه بود با میز فلزی و صندلی زهوار در رفته‌ای که پیرمرد روی آن می‌نشست و صبح را به شب می‌رساند.
تا پارسال مغازه‌ای وجود نداشت ولی از وقتی زن کنار باغچه سکته کرد و به رحمت خدا رفت پیرمرد نتوانست باغچه‌ی بدون زن را تحمل کند. چند متر از حیاط و کل باغچه را دیوار کشید و در انداخت تا شد این مغازه. حوصله فروشندگی و سر و کله زدن با مشتری را نداشت فقط دل‌خوش به این بود که از صبح تا شب مردم را ببیند و از تنهایی و بی‌خبری درآید.
بعضی عصرها مش عباس می‌آمد و کنارش می‌نشست و از قدیم و جدید می‌گفت و می‌شنید تا آن روز که مش عباس حرف خواهر زاده‌اش را پیش کشید:« مهین با یه بچه برگشته خانه‌ی همشیره‌م. از وقتی شوهرش افتاده زندان با مادر شوهرش نمی‌سازه. حالا رفته خانه‌ی باباش شده سربار. حالا داره دنبال یه دکانی، اتاقی، چیزی می‌گرده بساط آرایشگاه راه بندازه. کاش می‌شد یه مغازه‌ای اندازه‌ی اینجا پیدا کنه.»
فردا صبح پیرمرد نوشابه‌ها را گذاشت گوشه‌ی حیاط و رفت سراغ مش عباس. این شد که تابلوی " آرایشگاه صبا " دو روز بعد سر در مغازه نصب شد.
پیرمرد خانه نشین شد. ناراضی نبود، گرچه دل‌ش برای هیاهوی کوچه تنگ شده بود. به بهانه‌ی خرید روزانه چند بار بیرون می‌رفت و با همسایه‌ها حال و احوال می‌کرد. بارها مهین و دخترش صبا را دیده بود. دخترک ملوسی بود، عروسک به بغل با موهای لخت خرمایی. وقتی می‌گفت:« سلام عمو» قند توی دل پیرمرد آب می‌شد.
یک روز عصر پیرمرد شلنگ آب را برداشت تا حیاط را آب پاشی کند. در را باز کرد و تا جایی که توانست کوچه را هم خیس کرد که صبا از آرایشگاه بیرون آمد و به زمین نگاهی انداخت. با بغض گفت:« عمو ببین چی کار کردی لی لی منو پاک کردی. می‌خواستم بازی کنم. حالا چی کار کنم؟»
پیرمرد گفت:« این که ناراحتی نداره عمو جان. خودم برات یه لی لی دیگه می‌کشم. برو گچ بیار تا بکشم.»
چشمان دخترک نمناک شد و گفت:« من که دیگه گچ ندارم. همه‌شو مصرف کردم.»
پیرمرد برگشت داخل حیاط و شلنگ را به گوشه‌ای انداخت در همان وقت فکری به مغزش خطور کرد.
ساعتی گذشت. مادر هرچه صبر کرد صبا بر نگشت. از آرایشگاه بیرون زد. صدای دخترک را از خانه‌ی پیرمرد شنید. در نیمه باز حیاط را باز کرد و با دیدن پیرمرد و دخترش لبخند زد.
از فردای آن روز صبا مشتری حیاط پیرمرد شد. یک شعر می‌خواند، یک لیوان نوشابه جایزه می‌گرفت. آن‌قدر جایزه می‌گرفت تا به سکسکه بیفتد و دماغ‌ش را بگیرد بعد می‌خندید و دل پیرمرد را شاد می‌کرد.