Monday, January 02, 2006

گرسنه

« این انگشت آخری رو می‌بینی؟ این که از همه کوچیکتره، این منم، این یکی انگشت که کنارش وایساده مامانی. دلم می‌خواد همیشه لاک بزنم بهش که مثل مامانی خوشگل بشه. این انگشت بزرگه هست این وسط وایساده ببین چه ناخن پهنی داره این یکی بابایی باشه چون که گنده است، بابایی وایساده کنار مامانی.
این یکی انگشت که همیشه توی دماغم می‌کنم، این آقای قادریِ »
«آقای قادری کیه؟»
« آقای قادری همکارِ مامانِ میزش یه اتاق دیگه‌س ولی همیشه می‌اد اتاق مامان. هر وقت من و بابایی از مهد می‌ریم دنبال مامان می‌بینیم‌ش. بعدش بابایی عصبانی می‌شه و توی راه که می‌ریم خونه با مامانی دعوا می‌کنه که قادری مگه بیکارِ که همیشه می‌اد اتاق تو، بعدش مامان گریه می‌کنه.
امروز بابایی اومد مهد اجازه‌مو از خاله شیرین گرفت گفت‌ش زودی بریم دنبال مامان تا نهار پیش هم باشیم من‌م فرستاد بالا پیش مامان خودش هم رفت غذا بگیره.
من آروم آروم رفتم تو در رو باز کردم دیدم مامانی با آقای قادری بغلی شدن، بلند گفتم مامانی . مامانی جیغ زد .بعدش آقای قادری اومد دستمو گرفت گفت بابات کو؟ منم گفتم بابایی رفته غذا بگیره الان می‌اد. مامان یهو زد زیر گریه. آقای قادری این انگشت بزرگمو محکم کشید دردم اومد. گفت اگه به بابات بگی چی دیدی انگشتت رو می‌شکنم. گفتم به بابایی می‌گم بابام زورش از تو بیشترِ می‌زندت .آقای قادری انگشتم کشید عقب خیلی درد گرفت من جیغ زدم انگشتم ترق ترق کرد چشام بسته شدن بعدش دیدم اینجام.»
دخترک روی تخت جابه جا شد و به دست گچ گرفته‌ش نگاه کرد.
گفت:« پس چرا مامانی و بابایی نمی‌ان دنبالم بریم نهار بخوریم. گرسنمه»

نوشته‌هاي خوانندگان 21:

نوشته شده در تاريخ2:37 PMتوسط Anonymous Anonymous

شديدا جالب بود ! عجب ماماني اي!

 
نوشته شده در تاريخ4:37 PMتوسط Blogger mina24

این هم داستان بود.

 
نوشته شده در تاريخ8:16 PMتوسط Anonymous Anonymous

به نظرم اسم وبلاگتان را بگذارید "خمیازه‌ای در تمام طول راه".

 
نوشته شده در تاريخ9:12 PMتوسط Anonymous Anonymous

طفلی بابایی!!!!!!!

 
نوشته شده در تاريخ9:13 PMتوسط Anonymous Anonymous

طفلی بابایی! داستان قشنگی بود.

 
نوشته شده در تاريخ2:42 AMتوسط Anonymous Anonymous

دلم شکست ... بیا اون ورا

 
نوشته شده در تاريخ8:44 AMتوسط Anonymous Anonymous

سعدي مي فرمايد: «تو بر اوجِ فلک چه داني چي ست؟ که نداني که در سراي ات کي ست!»

 
نوشته شده در تاريخ8:52 AMتوسط Anonymous Anonymous

شايد فقط داشتن يه احوالپرسي ساده مي كردن.. بچهه بد گرفته..حالا مگه چي شده؟؟

 
نوشته شده در تاريخ8:56 AMتوسط Anonymous Anonymous

عجب داستان خفني!!....خيلي جالب بود من كه تا حالا نشنيده بيدم. ولي نمونه شو ديده بيدم

 
نوشته شده در تاريخ10:26 AMتوسط Blogger mina24

حق باشماست جناب زاهد. یه ذره دستکاری لازم داره. ممنونم از توجه و دقت تون

 
نوشته شده در تاريخ12:08 PMتوسط Anonymous Anonymous

سلام.قبلا هم به وبلاگ قشمگت اومده بودم.داستان جالبي بود.در مورد نظرت بايد بگم كه من دقيق نمي دونم ولي شما ثبت نام رو مي كيردي خدا رو چه ديدي.به زودي هم لينكت مي كنم.

 
نوشته شده در تاريخ7:50 PMتوسط Anonymous Anonymous

هیچ توجیهی برای خیانت قابل قبول نیست.پایدار باشی و توانا.در پناه مهر.

 
نوشته شده در تاريخ8:06 PMتوسط Blogger mina24

این نشانه کمبود داستان موقع خواب در دوران کودکی است جناب همشهری سجاد ( مثل زمان هیلتر اینا شد)

 
نوشته شده در تاريخ11:48 PMتوسط Anonymous Anonymous

عجب داستانی. نمیتونه واقعیت داشته باشه اما منو تکون داد.
براستی بعضی از مامانی ها از اینم کثیف ترند.

موفق . پیروز باشید

 
نوشته شده در تاريخ11:51 PMتوسط Anonymous Anonymous

شاید من خیلی خِنگم.

 
نوشته شده در تاريخ10:27 AMتوسط Anonymous Anonymous

وقتي کامنت ها رو تأييد مي کني، بلاگر دوباره مجبوره پابليش کنه، به خاطرِ همين هم مثلِ احمقا پينگ مي کنه. در واقع اينجا کارِ تو هيچ ايرادي نداره و بلاگر گيج مي زنه. زياد سخت نگير...

ضمنا به اون عليرضا -که فريبا به ش مي گه رضا !- هم مي گم: همه ي بابايي ها هم اين قدر مظلوم نيستن؛ بدبختانه اون آقاي قادري هم خودش يه جور بابايي بوده شايد؛ و اساسا اگه يه بابايي اين جوري اون ورِ داستان نباشه، يه ماماني -به قول شما کثيف- هم نمي تونه وجود داشته باشه. شما خيلي راحت مي تونستي جاي ماماني، بابايي رو بذاري و جاي آقاي قادري هم مثلا منشي ش رو. اين جوري تازه به نظرم واقعي تر هم مي شد توي اين مملکت خراب شده ي زهرِ مار...

 
نوشته شده در تاريخ1:36 PMتوسط Blogger mina24

به علیرضای آستانه:
خیلی عصبی هستی دوست قدیمی.ولی حق با تو هست.

 
نوشته شده در تاريخ2:34 PMتوسط Blogger نسرین

خیلی جالب بود مینا جونی.بخصوص این تشبیه های انگشت به مامانی و آقای قادری!

 
نوشته شده در تاريخ8:50 AMتوسط Anonymous Anonymous

آره مينا، عصبي ام! يه داستاني مي نويسي که آدمو يادِ همه ي خبائث و رذائلِ اين ملت مي اندازه. اينا کوچيک ترين اش بود که تو گفتي... :)

 
نوشته شده در تاريخ11:48 PMتوسط Anonymous Anonymous

خیلی جالب بود..خیلی قلمت محکم و قوی داری..راستی جه خبر از عروسی؟؟

 
نوشته شده در تاريخ12:12 PMتوسط Blogger Unknown

نامزدم اون روز گفت محل كارش يكي اومده و چك سفيد امضا گذاشته جلوش...
شما جاي من بودين چي كار مي كردين؟؟؟

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي