گرسنه
« این انگشت آخری رو میبینی؟ این که از همه کوچیکتره، این منم، این یکی انگشت که کنارش وایساده مامانی. دلم میخواد همیشه لاک بزنم بهش که مثل مامانی خوشگل بشه. این انگشت بزرگه هست این وسط وایساده ببین چه ناخن پهنی داره این یکی بابایی باشه چون که گنده است، بابایی وایساده کنار مامانی.
این یکی انگشت که همیشه توی دماغم میکنم، این آقای قادریِ »
«آقای قادری کیه؟»
« آقای قادری همکارِ مامانِ میزش یه اتاق دیگهس ولی همیشه میاد اتاق مامان. هر وقت من و بابایی از مهد میریم دنبال مامان میبینیمش. بعدش بابایی عصبانی میشه و توی راه که میریم خونه با مامانی دعوا میکنه که قادری مگه بیکارِ که همیشه میاد اتاق تو، بعدش مامان گریه میکنه.
امروز بابایی اومد مهد اجازهمو از خاله شیرین گرفت گفتش زودی بریم دنبال مامان تا نهار پیش هم باشیم منم فرستاد بالا پیش مامان خودش هم رفت غذا بگیره.
من آروم آروم رفتم تو در رو باز کردم دیدم مامانی با آقای قادری بغلی شدن، بلند گفتم مامانی . مامانی جیغ زد .بعدش آقای قادری اومد دستمو گرفت گفت بابات کو؟ منم گفتم بابایی رفته غذا بگیره الان میاد. مامان یهو زد زیر گریه. آقای قادری این انگشت بزرگمو محکم کشید دردم اومد. گفت اگه به بابات بگی چی دیدی انگشتت رو میشکنم. گفتم به بابایی میگم بابام زورش از تو بیشترِ میزندت .آقای قادری انگشتم کشید عقب خیلی درد گرفت من جیغ زدم انگشتم ترق ترق کرد چشام بسته شدن بعدش دیدم اینجام.»
دخترک روی تخت جابه جا شد و به دست گچ گرفتهش نگاه کرد.
گفت:« پس چرا مامانی و بابایی نمیان دنبالم بریم نهار بخوریم. گرسنمه»
این یکی انگشت که همیشه توی دماغم میکنم، این آقای قادریِ »
«آقای قادری کیه؟»
« آقای قادری همکارِ مامانِ میزش یه اتاق دیگهس ولی همیشه میاد اتاق مامان. هر وقت من و بابایی از مهد میریم دنبال مامان میبینیمش. بعدش بابایی عصبانی میشه و توی راه که میریم خونه با مامانی دعوا میکنه که قادری مگه بیکارِ که همیشه میاد اتاق تو، بعدش مامان گریه میکنه.
امروز بابایی اومد مهد اجازهمو از خاله شیرین گرفت گفتش زودی بریم دنبال مامان تا نهار پیش هم باشیم منم فرستاد بالا پیش مامان خودش هم رفت غذا بگیره.
من آروم آروم رفتم تو در رو باز کردم دیدم مامانی با آقای قادری بغلی شدن، بلند گفتم مامانی . مامانی جیغ زد .بعدش آقای قادری اومد دستمو گرفت گفت بابات کو؟ منم گفتم بابایی رفته غذا بگیره الان میاد. مامان یهو زد زیر گریه. آقای قادری این انگشت بزرگمو محکم کشید دردم اومد. گفت اگه به بابات بگی چی دیدی انگشتت رو میشکنم. گفتم به بابایی میگم بابام زورش از تو بیشترِ میزندت .آقای قادری انگشتم کشید عقب خیلی درد گرفت من جیغ زدم انگشتم ترق ترق کرد چشام بسته شدن بعدش دیدم اینجام.»
دخترک روی تخت جابه جا شد و به دست گچ گرفتهش نگاه کرد.
گفت:« پس چرا مامانی و بابایی نمیان دنبالم بریم نهار بخوریم. گرسنمه»
نوشتههاي خوانندگان 21:
شديدا جالب بود ! عجب ماماني اي!
این هم داستان بود.
به نظرم اسم وبلاگتان را بگذارید "خمیازهای در تمام طول راه".
طفلی بابایی!!!!!!!
طفلی بابایی! داستان قشنگی بود.
دلم شکست ... بیا اون ورا
سعدي مي فرمايد: «تو بر اوجِ فلک چه داني چي ست؟ که نداني که در سراي ات کي ست!»
شايد فقط داشتن يه احوالپرسي ساده مي كردن.. بچهه بد گرفته..حالا مگه چي شده؟؟
عجب داستان خفني!!....خيلي جالب بود من كه تا حالا نشنيده بيدم. ولي نمونه شو ديده بيدم
حق باشماست جناب زاهد. یه ذره دستکاری لازم داره. ممنونم از توجه و دقت تون
سلام.قبلا هم به وبلاگ قشمگت اومده بودم.داستان جالبي بود.در مورد نظرت بايد بگم كه من دقيق نمي دونم ولي شما ثبت نام رو مي كيردي خدا رو چه ديدي.به زودي هم لينكت مي كنم.
هیچ توجیهی برای خیانت قابل قبول نیست.پایدار باشی و توانا.در پناه مهر.
این نشانه کمبود داستان موقع خواب در دوران کودکی است جناب همشهری سجاد ( مثل زمان هیلتر اینا شد)
عجب داستانی. نمیتونه واقعیت داشته باشه اما منو تکون داد.
براستی بعضی از مامانی ها از اینم کثیف ترند.
موفق . پیروز باشید
شاید من خیلی خِنگم.
وقتي کامنت ها رو تأييد مي کني، بلاگر دوباره مجبوره پابليش کنه، به خاطرِ همين هم مثلِ احمقا پينگ مي کنه. در واقع اينجا کارِ تو هيچ ايرادي نداره و بلاگر گيج مي زنه. زياد سخت نگير...
ضمنا به اون عليرضا -که فريبا به ش مي گه رضا !- هم مي گم: همه ي بابايي ها هم اين قدر مظلوم نيستن؛ بدبختانه اون آقاي قادري هم خودش يه جور بابايي بوده شايد؛ و اساسا اگه يه بابايي اين جوري اون ورِ داستان نباشه، يه ماماني -به قول شما کثيف- هم نمي تونه وجود داشته باشه. شما خيلي راحت مي تونستي جاي ماماني، بابايي رو بذاري و جاي آقاي قادري هم مثلا منشي ش رو. اين جوري تازه به نظرم واقعي تر هم مي شد توي اين مملکت خراب شده ي زهرِ مار...
به علیرضای آستانه:
خیلی عصبی هستی دوست قدیمی.ولی حق با تو هست.
خیلی جالب بود مینا جونی.بخصوص این تشبیه های انگشت به مامانی و آقای قادری!
آره مينا، عصبي ام! يه داستاني مي نويسي که آدمو يادِ همه ي خبائث و رذائلِ اين ملت مي اندازه. اينا کوچيک ترين اش بود که تو گفتي... :)
خیلی جالب بود..خیلی قلمت محکم و قوی داری..راستی جه خبر از عروسی؟؟
نامزدم اون روز گفت محل كارش يكي اومده و چك سفيد امضا گذاشته جلوش...
شما جاي من بودين چي كار مي كردين؟؟؟
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي