Saturday, December 31, 2005

زیر مایوی نارنجی

در سنگین آهنی نیم باز بود. روی پرده‌ی برزنتی پشت در نوشته شده بود:« ورود آقایان ممنوع.»
پرده را کنار زدم و هوای گرم و دم کرده را تو دادم. از داخل سبدِ کنارِ در دمپایی و کیسه برداشتم. کفشهایم را در کیسه گذاشتم و دمپایی را به پا کردم و به طرف پذیرش رفتم.
زن میان‌سالی با موهای شرابی کوتاه و مایوی مشکی تلفن به دست کنار سکوی پذیرش ایستاده بود. کیسه کفش را روی سکو گذاشتم. زن سر تا پایم را برانداز کرد و گوشی تلفن را بین شانه و سرش گرفت، خم شد و از قفسه‌ی پایین کلید کمد 38 را انداخت روی سکو و کیسه‌ی کفش را در قفسه گذاشت. با دست اشاره کرد که بنشین. نشستم و کیف و ساک را روی صندلی کناری گذاشتم. مسئول پذیرش که حرف‌هایش با تلفن تمام شد گوشی را گذاشت و رو کرد به من و پرسید:« تایم شما چه ساعتی شروع می‌شه؟» جواب دادم:« ساعت چهار» با ابرو به ساعت سمت چپ اشاره کرد و گفت:« یه ربع زود اومدی.» و از پشت سکو کنار رفت و وارد اتاق مدیریت شد.
بخار عینکم را گرفته بود با گوشه‌ی روسری شیشه‌های عینک را پاک کردم. کیف و ساک را برداشتم و به طرف کمدها رفتم تا لباس عوض کنم.
ردیف کمدها کنار در سالن بود. از سالن آهنگ ملایمی شنیده می‌شد. کمد 38 را پیدا کردم و همانطور که درش را باز می‌کردم از گوشه‌ی در نگاهی به داخل سالن انداختم. نفهمیدم چند دقیقه خیره ماندم. ده- دوازده زن جوان با مایو نارنجی و موهای دم اسبی حرکات ایروبیک پیچیده را با آنچنان ظرافت و هماهنگی انجام می‌دادند که هرکس دیگری جای من بود هم متحیر می‌ماند.
غیر از مربی که طبق مقررات باشگاه مایوی سیاه به تن داشت بقیه نارنجی یک دست پوشیده بودند انگار از یک قالب بیرون آمده بودند با هیکل و قد و سایز مشابه. چیزی که بیشتر جلب توجه می‌کرد موسیقی ملایمی بود که با حرکات پیچیده‌شان به هیچ وجه هماهنگی نداشت.
با خودم گفتم:« خوش به حال اینا. واقعا هنرمند هستن. بچه‌های گروه ما با اسکوتر هم نمی‌تونن یکی از این حرکات رو درست و هماهنگ با هم اجرا کنن.»
در همین فکرها بودم که مربی آهنگ را قطع کرد و سوت بلندی زد و ایستاد. خسته نباشید گفت و با سرعت به طرف در آمد.
به خودم آمدم و کیف و بقیه وسایل را در کمد گذاشتم. گروه نارنجی پوش به طرف کمدها هجوم آوردند. دلم می‌خواست بپرسم که چطور اینقدر هماهنگ هستند، لبخندی بر لب آرودم تا لااقل از یکی جواب ببینم ولی دریغ از یک نگاه.
سریع مانتو شلوار و مقنعه پوشیدند و چادر به دست به طرف پذیرش رفتند. کیسه‌های کفشی که تحویل می‌گرفتند حداقل دو برابر کیسه‌ی کفش من بود. جلوی در دمپایی‌ها را با پوتین عوض کردند و منظم بیرون رفتند.
......................
پ.ن:
اینی که نوشتم داستان بود. از دیروز دارم جواب پس می‌دم که چی نوشتی و واقعیت داره یا نه.
من که همون روز که کامی درست شد گفتم از این به بعد فقط داستان و خلاصه کتاب می‌نویسم و سایر نوشته‌ها رو در روزنوشت می‌گذارم.
حالا نیان بپرسید که این داستان از کی بود. این‌رو خودم نوشتم. از نویسنده ‌های دیگه اگر باشد حتما می‌نویسم که دوباره ابهامی پیش نیاید.
والسلام

نوشته‌هاي خوانندگان 5:

نوشته شده در تاريخ4:35 PMتوسط Anonymous Anonymous

اين يکي رو ديگه فکرشو نمي تونستم بکنم. خوب البته براي مقابله با تبهکاران احتياج هم هست به اين ها؛ و از اون مهم تر اينه که من سعي مي کنم نيمه ي پرِ ليوان رو ببينم: يه چيزي تو مايه هاي اين که اين چيزا فرهنگِ مخصوص به خودش رو هم کم-کم تزريق مي کنه به جامعه. به هر حال؛ بيشتر اميدوار شدم از خوندنِ نوشته ت تا متعجب ! :)

 
نوشته شده در تاريخ5:40 PMتوسط Anonymous Anonymous

سلام. حالا ايني كه گفتي اي يعني چه؟
يعني مرد بودند و سرباز؟
چي بود قضيه ببم جان

 
نوشته شده در تاريخ7:34 PMتوسط Blogger mina24

مرسی علیرضا
پلیس زن بودن جناب روبو خان

 
نوشته شده در تاريخ10:31 AMتوسط Anonymous Anonymous

ای که گفتی یعنی چه؟؟؟؟؟

 
نوشته شده در تاريخ1:04 AMتوسط Anonymous Anonymous

سلام
از ريفرهايم پي بردم به ما سر زدي . ممنون . ولي چرا فكر مي كردم فراموشمان كرده ايد ؟

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي