حتی وقتی میخندیم
به تازگی کتاب " حتی وقتی میخندیم" از فریبا وفی نویسنده کتابهای: " پرنده من"،" ترلان" و" رویای تبت " را خواندم. این کتاب مجموعهیبیست و دو داستان کوتاه است با مضمون اجتماعی و دغدغهها و مشکلات خاص زنان در جامعه و خانه که میتوان گفت شبیه به نوشتههای سابق فریبا وفی است. اگر اسم و مکانها عوض نمیشد به راحتی خیلی از این داستانهای کوتاه را میشد بخشی از زندگی زنان محوری آثار سابق به شمار آورد. گرچه این موضوعات عرصه وسیعی در داستان نویسی دارند ولی تکرار، نتیجهای جز در جا زدن ندارد. وقتی برای اولین بار " ترلان" را خواندم از این موضوع دست اول و ناب لذت بردم لذتی که با خواندن " رویای تبت" کمتر شد و حالا از این مجموعه بیست و دوتایی فقط دو داستان به دلم نشست: " بگو عمه" و " خسته از بازی" .
" خسته از بازی" از کوتاهترین داستانهای این مجموعه است ولی به عقیده من جذابترین. داستان در یک اتاق از خانهای که مادر و پدر و دختر و پسر خردسالشان زندگی میکنند اتفاق میافتد. پدر در را میکوبد و میرود بیرون. بچهها را به پارک نمیبرد. مادر وسط اتاق دراز کشیده، انگار مرده. بچهها مشغول بازی میشوند و هر بار از مادر به عنوان یک وسیله بازی استفاده میکنند. سنگردر جنگ بازی، مجسمه در پارک بازی و اشکهای مادر به جای فواره.
استفاده ابزاری در بازی، از مادری که خسته از بازی است و مجبور به بازی.
خسته از بازی
بابا در را کوبید و رفت. ما را هم به پارک نبرد. مامان دراز کشیده بود و دستش را گذاشته بود روی صورتش. انگار که نخواهد آفتاب برود توی چشمهایش. آیدین زد به در و دیوار و جنگ بازی کردیم. من شدم دزد و آیدین با تفنگ دنبالم کرد. پهلوی شکم بزرگ مامان سنگر گرفتم و او به من شلیک کرد. مامان دعوامان نکرد و آیدین باز هم بلندتر سرم فریاد زد و من تسلیم شدم. بعد گفتم: « حالا بیا پارک درست کنیم.»
اول نردههایش را چیدیم. بعد گلدانها را آوردیم که شدند درختهای پارک. آیدین گفت:« مجسمه» بدو رفتم عروسک کورم را آوردم. چشمهایش را آیدین در آورده بود. آیدین سرپا زل زده بود به مامان. آستینم را کشید و گفت:« بیا مامان میشود مجسمهی ما.»
پای مامان را گرفتیم و کشیدیم. نمیتوانستیم تکانش بدهیم. مامان سنگین بود. دوتایی کمک کردیم و باز هم یک پایش را کشیدیم. عقب رفتیم و خوردیم زمین و خندیدیم. باز هم بلند شدیم و این دفعه سر مامان را کشیدیم. بعد دوباره پاهایش را گرفتیم و آنقدر تکانش دادیم که توانستیم تا وسط اتاق بکشیم. حالا مامان دستش را گذاشته بود روی شکم گندهاش و چشمهایش را بسته بود. بعد دور مامان نرده کشیدیم. هرچه بالش و متکا بود آوردیم و دورش چیدیم. اگر بابا بود هردومان را میانداخت توی انباری و در را قفل میکرد. اگر هم مامان چشمش را باز میکرد سرمان داد میکشید. ولی او عین یک مجسمه واقعی شده بود. حالا مامان وسط اتاق بود و دورش یک دیوار قد من.
آیدین گفت:« بیا جنگ بازی.»
گفتم:« توی پارک که جنگ بازی نمیکنند.»
« پس گرگم به هوا.»
دنبال هم دویدیم و جیغ زدیم. یک دفعه آیدین ایستاد. داشت به مامان جوری نگاه میکرد که انگار مورچهای روی صورتش راه میرفت. رفتم نزدیکتر .از گوشهی چشم مامان آب میریخت و تمام موهایش خیس شده بود. گفتم:« اینم فواره، آیدین!»
آیدین خم شد تا به چشمهای مامان نگاه کند که مثل چشمه آب میریخت. یواش گفتم:« بیا، اینور زیادتره.»
آیدین خم شد رو صورت مامان. بعد هم صدا زد:« مامان!»
هر دومان یکدفعه گفتیم:« مامان! مامان!»
مامان دستهای هر دوی ما را گرفت. دستهایش سرد سرد بود.
« خسته نشدید از این همه بازی... من که خیلی خسته شدم بچهها. خیلی خسته شدم از بازی.»
بعد هم خندید و آب از گوشهی چشمهایش ریخت توی موهایش.
" خسته از بازی" از کوتاهترین داستانهای این مجموعه است ولی به عقیده من جذابترین. داستان در یک اتاق از خانهای که مادر و پدر و دختر و پسر خردسالشان زندگی میکنند اتفاق میافتد. پدر در را میکوبد و میرود بیرون. بچهها را به پارک نمیبرد. مادر وسط اتاق دراز کشیده، انگار مرده. بچهها مشغول بازی میشوند و هر بار از مادر به عنوان یک وسیله بازی استفاده میکنند. سنگردر جنگ بازی، مجسمه در پارک بازی و اشکهای مادر به جای فواره.
استفاده ابزاری در بازی، از مادری که خسته از بازی است و مجبور به بازی.
خسته از بازی
بابا در را کوبید و رفت. ما را هم به پارک نبرد. مامان دراز کشیده بود و دستش را گذاشته بود روی صورتش. انگار که نخواهد آفتاب برود توی چشمهایش. آیدین زد به در و دیوار و جنگ بازی کردیم. من شدم دزد و آیدین با تفنگ دنبالم کرد. پهلوی شکم بزرگ مامان سنگر گرفتم و او به من شلیک کرد. مامان دعوامان نکرد و آیدین باز هم بلندتر سرم فریاد زد و من تسلیم شدم. بعد گفتم: « حالا بیا پارک درست کنیم.»
اول نردههایش را چیدیم. بعد گلدانها را آوردیم که شدند درختهای پارک. آیدین گفت:« مجسمه» بدو رفتم عروسک کورم را آوردم. چشمهایش را آیدین در آورده بود. آیدین سرپا زل زده بود به مامان. آستینم را کشید و گفت:« بیا مامان میشود مجسمهی ما.»
پای مامان را گرفتیم و کشیدیم. نمیتوانستیم تکانش بدهیم. مامان سنگین بود. دوتایی کمک کردیم و باز هم یک پایش را کشیدیم. عقب رفتیم و خوردیم زمین و خندیدیم. باز هم بلند شدیم و این دفعه سر مامان را کشیدیم. بعد دوباره پاهایش را گرفتیم و آنقدر تکانش دادیم که توانستیم تا وسط اتاق بکشیم. حالا مامان دستش را گذاشته بود روی شکم گندهاش و چشمهایش را بسته بود. بعد دور مامان نرده کشیدیم. هرچه بالش و متکا بود آوردیم و دورش چیدیم. اگر بابا بود هردومان را میانداخت توی انباری و در را قفل میکرد. اگر هم مامان چشمش را باز میکرد سرمان داد میکشید. ولی او عین یک مجسمه واقعی شده بود. حالا مامان وسط اتاق بود و دورش یک دیوار قد من.
آیدین گفت:« بیا جنگ بازی.»
گفتم:« توی پارک که جنگ بازی نمیکنند.»
« پس گرگم به هوا.»
دنبال هم دویدیم و جیغ زدیم. یک دفعه آیدین ایستاد. داشت به مامان جوری نگاه میکرد که انگار مورچهای روی صورتش راه میرفت. رفتم نزدیکتر .از گوشهی چشم مامان آب میریخت و تمام موهایش خیس شده بود. گفتم:« اینم فواره، آیدین!»
آیدین خم شد تا به چشمهای مامان نگاه کند که مثل چشمه آب میریخت. یواش گفتم:« بیا، اینور زیادتره.»
آیدین خم شد رو صورت مامان. بعد هم صدا زد:« مامان!»
هر دومان یکدفعه گفتیم:« مامان! مامان!»
مامان دستهای هر دوی ما را گرفت. دستهایش سرد سرد بود.
« خسته نشدید از این همه بازی... من که خیلی خسته شدم بچهها. خیلی خسته شدم از بازی.»
بعد هم خندید و آب از گوشهی چشمهایش ریخت توی موهایش.
نوشتههاي خوانندگان 6:
خیلی داستان جالبی بود... راستی مراقب باش دیگه کامپیوترت خراب نشه.. من این کتاب ها رو نخوندم ..اگه بشه میگیرم می خونم جالب بودن.
سلام...
فکر میکنم توی کشور ما بجز معدودی از نویسندگان فیمینیسم رو به معنای بومی و کاربردی جامعه ما درک نکردن...
راه نرفته بسیار و آدم خسته نیز هم...
سلام
من هم تازه شیشه ی عینکم رو عوض کردم.
ولی من دنیای مات قبلی رو به دنیای پر از جزییات جدید ترجیح میدم.
داستان جالبی بود. من زیاد با داستان کوتاه جور نیستم. ولی این قشنگ بود.
نه من داستان های کوتاه رو دوست دارم . امانه به این کوتاهی .یه کم باند تر. از میون اینجور داستان ها داستان عمو ویگیلی در کانه تیکت رو خیلی دوست دارم . از سالینجر
عالي بود
منم خسته شدم از اينهمه بازي
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي