Friday, January 13, 2006

داستان: صبا و پیر می فروش

ده- بیست بسته نوشابه‌ی خانواده داخل مغازه بود با میز فلزی و صندلی زهوار در رفته‌ای که پیرمرد روی آن می‌نشست و صبح را به شب می‌رساند.
تا پارسال مغازه‌ای وجود نداشت ولی از وقتی زن کنار باغچه سکته کرد و به رحمت خدا رفت پیرمرد نتوانست باغچه‌ی بدون زن را تحمل کند. چند متر از حیاط و کل باغچه را دیوار کشید و در انداخت تا شد این مغازه. حوصله فروشندگی و سر و کله زدن با مشتری را نداشت فقط دل‌خوش به این بود که از صبح تا شب مردم را ببیند و از تنهایی و بی‌خبری درآید.
بعضی عصرها مش عباس می‌آمد و کنارش می‌نشست و از قدیم و جدید می‌گفت و می‌شنید تا آن روز که مش عباس حرف خواهر زاده‌اش را پیش کشید:« مهین با یه بچه برگشته خانه‌ی همشیره‌م. از وقتی شوهرش افتاده زندان با مادر شوهرش نمی‌سازه. حالا رفته خانه‌ی باباش شده سربار. حالا داره دنبال یه دکانی، اتاقی، چیزی می‌گرده بساط آرایشگاه راه بندازه. کاش می‌شد یه مغازه‌ای اندازه‌ی اینجا پیدا کنه.»
فردا صبح پیرمرد نوشابه‌ها را گذاشت گوشه‌ی حیاط و رفت سراغ مش عباس. این شد که تابلوی " آرایشگاه صبا " دو روز بعد سر در مغازه نصب شد.
پیرمرد خانه نشین شد. ناراضی نبود، گرچه دل‌ش برای هیاهوی کوچه تنگ شده بود. به بهانه‌ی خرید روزانه چند بار بیرون می‌رفت و با همسایه‌ها حال و احوال می‌کرد. بارها مهین و دخترش صبا را دیده بود. دخترک ملوسی بود، عروسک به بغل با موهای لخت خرمایی. وقتی می‌گفت:« سلام عمو» قند توی دل پیرمرد آب می‌شد.
یک روز عصر پیرمرد شلنگ آب را برداشت تا حیاط را آب پاشی کند. در را باز کرد و تا جایی که توانست کوچه را هم خیس کرد که صبا از آرایشگاه بیرون آمد و به زمین نگاهی انداخت. با بغض گفت:« عمو ببین چی کار کردی لی لی منو پاک کردی. می‌خواستم بازی کنم. حالا چی کار کنم؟»
پیرمرد گفت:« این که ناراحتی نداره عمو جان. خودم برات یه لی لی دیگه می‌کشم. برو گچ بیار تا بکشم.»
چشمان دخترک نمناک شد و گفت:« من که دیگه گچ ندارم. همه‌شو مصرف کردم.»
پیرمرد برگشت داخل حیاط و شلنگ را به گوشه‌ای انداخت در همان وقت فکری به مغزش خطور کرد.
ساعتی گذشت. مادر هرچه صبر کرد صبا بر نگشت. از آرایشگاه بیرون زد. صدای دخترک را از خانه‌ی پیرمرد شنید. در نیمه باز حیاط را باز کرد و با دیدن پیرمرد و دخترش لبخند زد.
از فردای آن روز صبا مشتری حیاط پیرمرد شد. یک شعر می‌خواند، یک لیوان نوشابه جایزه می‌گرفت. آن‌قدر جایزه می‌گرفت تا به سکسکه بیفتد و دماغ‌ش را بگیرد بعد می‌خندید و دل پیرمرد را شاد می‌کرد.

نوشته‌هاي خوانندگان 10:

نوشته شده در تاريخ1:52 AMتوسط Anonymous Anonymous

خیلی وقته دختری را ، می بینم کنار دریا ، می شینه رو تخته سنگی ، قصه ها میگه ز غمها .............Goes till the enternity

 
نوشته شده در تاريخ6:46 AMتوسط Blogger .

چه پیر مردی / خوشم میاد از این آدمایی که آرامش تو زندگیشون موج میزنه

 
نوشته شده در تاريخ4:02 PMتوسط Anonymous Anonymous

سلام.خیلی زیبا بود.

 
نوشته شده در تاريخ8:44 PMتوسط Anonymous Anonymous

مینا جون بازم مثل همیشه دلنشین بود..

 
نوشته شده در تاريخ8:54 PMتوسط Anonymous Anonymous

امان از پیری. من که دلم نمی خواد پیر بشم
حداقل دلم نمیخواد در زمان پیری گوشه گیر و زمین گیر بشم
اصلا دلم نمی خواد مثل مش عباس بشم
بیچاره مش عباس

 
نوشته شده در تاريخ11:59 AMتوسط Anonymous Anonymous

حالا که اين يکي رو به اين خوبي نوشتي، نظرم رو در موردِ داستانِ قبلي ت مي گم ... اصلا از اين به بعد، داستانِ جديد که نوشتي نظرم رو در مورد قبلي مي گم. خوبه؟
ببطن توي داستانِ قبلي، فکر مي کنم انتخابِ راوي درست نبوده. مي دوني که مي شه براي داستان دو نوع راوي انتخاب کرد: اول شخص و سوم شخص. راويِ اول شخص، بر خلافِ سوم شخص داناي کل نيست در حالي که راويِ اول شخصِ تو «يه چيزايي» مي دونه که اول شخص «نبايد» بدونه! دقت کن: «ولی تو حتی اسم‌ت را پشت پاکت اشتباه نوشتی تا چه می‌دانم اگر برگشت خورد براي ات مشکل‌ساز نشود.» يا اين يکي: « و فاميلی‌ت که عمدا اشتباه نوشته بودی را ديدم...»
تا يادم نرفته بگم: داستان هات روز به روز داره بهتر مي شه دوستِ قديمي :)

 
نوشته شده در تاريخ1:53 PMتوسط Anonymous Anonymous

آر اس اس رو هم ديروز راه انداختم راستي. آدرس اش هم اينه:
http://www.armstory.com/rss.aspx

 
نوشته شده در تاريخ3:31 PMتوسط Anonymous Anonymous

چيزه ! يعني اين که اصلا نقد نبود... يه اظهار نظرِ دوستانه بود. اوهوم؟

 
نوشته شده در تاريخ9:11 PMتوسط Blogger نسرین

سلام مینا جون جونی.خوبی؟...من حظ می کنم از این داستانهات.ببینم اینا رو چاپ می کنی یه روز.نه؟...یکی از یکی شیرین تر.خیلی با ذوق و با ارداه ای.می بوسمت عزیزم

 
نوشته شده در تاريخ1:01 AMتوسط Anonymous Anonymous

سلام خانم گل. یه فکری به حال لینک اینجا بکن. منظور در روز نوشت بود. در ضمن گزارش کار یادت رفت!! چاره فقر فرهنگی منظورم بود؟!

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي