تکههای ماندگار ( قسمت اول)
گاهی اوقات در زندگی روزمره اتفاقاتی رخ میدهد که ناخودآگاه جمله یا بخشی از یک کتاب شاید هم صحنه یا دیالوگی از فیلمی به ذهن خطور میکند. قصد دارم که قسمتهایی از کتابها که بیشتر برایم تداعی میشوند را در چند قسمت بنویسم.
حالا قسمت اول:
1." صد سال تنهایی " " گابریل گارسیا مارکز" ترجمهی "بهمن فرزانه":
قسمتی که مرد عاشق رمدیوس خوشگله از بالای سقف حمام پائین میافتد و به جای خون مایع عنبر رنگی بیرون میزند: " کاشیهای پوسیده با صدایی فجیع خرد شد و مرد فقط توانست فریادی از درد بکشد. جمجمهاش روی سیمان کف حمام خرد شد و جا به جا مرد. از روی پوست جسد، بوی گیج کنندهی رمدیوس خوشگله به مشام میرسید. آن عطر چنان عمیق در جسد نفوذ کرده بود که از شکاف جمجمهاش خون نمیآمد، بلکه مایعی روغنی به رنگ عنبر و آغشته به آن عطر مرموز جاری بود. آنوقت فهمیدند که بوی رمدیوس خوشگله، مردها را حتی در ماورای مرگ، تا وقتی استخوانهایشان خاک شود، شکنجه میدهد."
2. باز هم از " صد سال تنهایی " جایی که در مورد فرناندا توضیح میدهد:
" در سراسر مناطق ساحلی تنها کسی بود که میتوانست به خود ببالد و بگوید که در لگن طلا قضای حاجت میکند. و آنوقت آن سرهنگ آئورلیانو بوئندیای خدا بیامرز با کمال پر رویی، با آن بد دهنی عملهوارش بگوید که« او از کجا این امتیاز را به دست آورده؟ پس لابد به جای فضله، گل گندم میگذارد!»
3. " دزیره" " آن ماری سلینکو" ترجمهی " ایرج پزشک زاد " :
جایی که ناپلئون به انتهای خط رسیده و شمشیرش را به دزیره به عنوان پرنسس ولایتهعد سوئد تسلیم میکند و میگوید:« بعداز اولین استعفایم سعی کردم در فونتن بلو به زندگی خود خاتمه بدهم.اما نجات م دادند. شما یقینا هیچوقت بین حیات و ممات نبودهاید، خانم؟»
_« شبی که شما با کنتس دوبوآرنه [ژوزفین] نامزد شدید، خواستم خودم را در سن بیندازم!»
-« میخواستید خود را در سن بیندازید...؟ چطور نجات پیدا کردی اوژنی؟»
_« برنادوت مرا به عقب کشید»
_« چقدر عجیب است! برنادوت ترا به عقب کشید، تو ملکهی سوئد میشوی، من شمشیر واترلو را به تو تسلیم میکنم... تو به سرنوشت معتقدی؟...»
4." آخرین پرنده در شاخهای تنها" اثر " کالین مک کالو" ترجمهی " مریم مفتاحی":
" هانور لانگتری" از پرستاری در بخش روان بیمارستان ارتش در جنگ جهانی به خانه بازگشته و مادرش با پدرش میگوید: « جسم او هنوز در اتاقش است. ولی او رفته و هرگز نمیتواند دوباره بازگردد، منظورم روح اوست. اوه خدایا! در مقایسه با او ما بچه هستیم! بدتر از آن اس که آدم دختری داشته باشد که راهبه شده است. حداقل اینکه اگر دختر تو راهبه شده، میدانی که او سالم است و ایمن؛ و دنیا نمیتواند آزاری به او برساند. اما در " هانور" رد پای آزارهای دنیا دیده میشود. هنوز هم به طریقی او بزرگتر از دنیا ست...»
حالا قسمت اول:
1." صد سال تنهایی " " گابریل گارسیا مارکز" ترجمهی "بهمن فرزانه":
قسمتی که مرد عاشق رمدیوس خوشگله از بالای سقف حمام پائین میافتد و به جای خون مایع عنبر رنگی بیرون میزند: " کاشیهای پوسیده با صدایی فجیع خرد شد و مرد فقط توانست فریادی از درد بکشد. جمجمهاش روی سیمان کف حمام خرد شد و جا به جا مرد. از روی پوست جسد، بوی گیج کنندهی رمدیوس خوشگله به مشام میرسید. آن عطر چنان عمیق در جسد نفوذ کرده بود که از شکاف جمجمهاش خون نمیآمد، بلکه مایعی روغنی به رنگ عنبر و آغشته به آن عطر مرموز جاری بود. آنوقت فهمیدند که بوی رمدیوس خوشگله، مردها را حتی در ماورای مرگ، تا وقتی استخوانهایشان خاک شود، شکنجه میدهد."
2. باز هم از " صد سال تنهایی " جایی که در مورد فرناندا توضیح میدهد:
" در سراسر مناطق ساحلی تنها کسی بود که میتوانست به خود ببالد و بگوید که در لگن طلا قضای حاجت میکند. و آنوقت آن سرهنگ آئورلیانو بوئندیای خدا بیامرز با کمال پر رویی، با آن بد دهنی عملهوارش بگوید که« او از کجا این امتیاز را به دست آورده؟ پس لابد به جای فضله، گل گندم میگذارد!»
3. " دزیره" " آن ماری سلینکو" ترجمهی " ایرج پزشک زاد " :
جایی که ناپلئون به انتهای خط رسیده و شمشیرش را به دزیره به عنوان پرنسس ولایتهعد سوئد تسلیم میکند و میگوید:« بعداز اولین استعفایم سعی کردم در فونتن بلو به زندگی خود خاتمه بدهم.اما نجات م دادند. شما یقینا هیچوقت بین حیات و ممات نبودهاید، خانم؟»
_« شبی که شما با کنتس دوبوآرنه [ژوزفین] نامزد شدید، خواستم خودم را در سن بیندازم!»
-« میخواستید خود را در سن بیندازید...؟ چطور نجات پیدا کردی اوژنی؟»
_« برنادوت مرا به عقب کشید»
_« چقدر عجیب است! برنادوت ترا به عقب کشید، تو ملکهی سوئد میشوی، من شمشیر واترلو را به تو تسلیم میکنم... تو به سرنوشت معتقدی؟...»
4." آخرین پرنده در شاخهای تنها" اثر " کالین مک کالو" ترجمهی " مریم مفتاحی":
" هانور لانگتری" از پرستاری در بخش روان بیمارستان ارتش در جنگ جهانی به خانه بازگشته و مادرش با پدرش میگوید: « جسم او هنوز در اتاقش است. ولی او رفته و هرگز نمیتواند دوباره بازگردد، منظورم روح اوست. اوه خدایا! در مقایسه با او ما بچه هستیم! بدتر از آن اس که آدم دختری داشته باشد که راهبه شده است. حداقل اینکه اگر دختر تو راهبه شده، میدانی که او سالم است و ایمن؛ و دنیا نمیتواند آزاری به او برساند. اما در " هانور" رد پای آزارهای دنیا دیده میشود. هنوز هم به طریقی او بزرگتر از دنیا ست...»
نوشتههاي خوانندگان 4:
به شما چی گذشته که این جملات براتون تداعی میشه.
و اما من
در این وضعیتی که هستم هر متن یا موزیک عاشقانه حالمو حسابی خراب میکنه.
موفق باشید
اینو تازه توی غربتستان دیدم . صد تا دیالوگ مشهور فیلم فیلم ها
http://www.afi.com/tvevents/100years/quotes.aspx#list
فک کنم محبوب ترین جمله ی کتاب برای من اون تکه ای هست که شازده گوچولو چهل و سه بار غروب رو تماشا کرده و میگه آخه می دونی وقتی آدم خیلی غمگینه .....0
1. اینا که به اتفاقات زندگی من مربوط نمی شه . جملاتی که به نظر هرکسی جالب باشه گاهی اوقات براش تداعی می شه. یا من بد نوشتم یا شما بد برداشت کردی.
2.مرسی الان می بینم.
اینجا شبیه وبلاگ منه
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي