نظر کرده
موهاش طلایی بود و به هم ریخته. چشمای آسمونیش همرنگ گردنبندی بود که به بلندی جثهی ریزهاش به گردنش انداخته بودن.
توی بغل مامانش بیقراری کرد، سربند مادرش رو کشید. مادرِ عصبانی شد و با تشر یه شیرینی داد دستش.
می خندید وبا مَلَچ و ملوچ ذره ذره شیرینی رو می جوید.
پیرزنی که روی تخت کناری دراز کشیده بود با مرد و زنی که به ملاقاتش آمده بودن خداحافظی کرد؛ مرد هنوز از در بیرون نرفته بود که آب دهانش رو جمع کرد و با همهی قدرتی که توی فکِ گندهاش بود به گوشهیی تف کرد.
روم رو برگردوندم و دوباره به بچهی مو طلایی نگاه کردم، بیتابی میکرد. مادرش خسته شد و گذاشتش زمین... بچه ایستاد و دختر کوچکی دستش رو گرفت...
بچه آروم دستش رو آزاد کرد و چند قدم به جلو رفت، شیرینی از دستش افتاد روی کفپوش سنگی... بچه نشست و خوراکیش رو برداشت، نگاهش کرد و کوبیدش زمین...
شروع کرد به چاردست و پا رفتن به سمت در... دوباره برگشت و خواست تکهای از شیرینی رو برداره... حالم بههم خورد، بغلش کردم و دادمش به مادرِ بی خیالش.
گفتم:« خانوم مواظب بچه باشین، بیمارستانه، بخش عفونیه، هزار مریضی و کثیفی...»
پرید تو حرفم و بیخیال گفت:« نظر کرده اس، هیچی به سرش نمیآد!»
توی بغل مامانش بیقراری کرد، سربند مادرش رو کشید. مادرِ عصبانی شد و با تشر یه شیرینی داد دستش.
می خندید وبا مَلَچ و ملوچ ذره ذره شیرینی رو می جوید.
پیرزنی که روی تخت کناری دراز کشیده بود با مرد و زنی که به ملاقاتش آمده بودن خداحافظی کرد؛ مرد هنوز از در بیرون نرفته بود که آب دهانش رو جمع کرد و با همهی قدرتی که توی فکِ گندهاش بود به گوشهیی تف کرد.
روم رو برگردوندم و دوباره به بچهی مو طلایی نگاه کردم، بیتابی میکرد. مادرش خسته شد و گذاشتش زمین... بچه ایستاد و دختر کوچکی دستش رو گرفت...
بچه آروم دستش رو آزاد کرد و چند قدم به جلو رفت، شیرینی از دستش افتاد روی کفپوش سنگی... بچه نشست و خوراکیش رو برداشت، نگاهش کرد و کوبیدش زمین...
شروع کرد به چاردست و پا رفتن به سمت در... دوباره برگشت و خواست تکهای از شیرینی رو برداره... حالم بههم خورد، بغلش کردم و دادمش به مادرِ بی خیالش.
گفتم:« خانوم مواظب بچه باشین، بیمارستانه، بخش عفونیه، هزار مریضی و کثیفی...»
پرید تو حرفم و بیخیال گفت:« نظر کرده اس، هیچی به سرش نمیآد!»
نوشتههاي خوانندگان 11:
تحريم تمام شد؟
ايشاللا که چشمت بهتر شده باشد و ديگر تحريمي در کار نباشد
خرافات جزئي از زندگي ما شده هر طرف نگاه کني . . تکه هايي از خرافه را مي بيني
Parviz
http://weblog.shaar.com
سلام. حالا توی بیمارستان چه کار می کردید؟
اول اش که شروع کردم به خوندن، اصلا تصورِ همچين پايان قشنگي رو نداشتم. خيلي حرفه اي نوشته بودي اين يکي رو. مرسي
سلام. از لطف همگی ممنونم. برای عیادت یکی از اقوام رفته بودیم به بیمارستان.
اصلا به تو چه حتما نظر کردس دیگه!!!
سلام
خوشم اومد از وبلاگت گفتم یه کامنتی بزارم
موفق باشی
جالبه..گرچه من واقعا معني نظر كرده رو نمي فهمم اما مادر خودش رو راحت كرده..به نظر من كه اگه نظر كرده است بايد بيشتر مواظبش بود..جدا از اينا نثر بسيار زيبايي بود
سلام عزيز ....اميدوارم كه به قول مامانش نظر كرده باشه و چيزيش نشه .......و اميدوارم چشم شما هم خيلي زود خوب خوب بشه .....در شهر من اگر همه شاعر نيستند... همه ع ا ش ق اند ! همين بس است ... كه برف مي بارد.. قلب مي زند ، و زمانه هنوز مي چرخد ! اينجا همه باران اند ... اينجا همه كتاب شعري هستند .. اگر چه كلماتشان گم شده است ! فقط... «دچار بايد بود !»
خب امتحانی از پنجره مینداختینش بیرون اگه اون وقت نابود نشد همگی ایمان می اوردمیم
سلام.../ جالب نوشتي، اما نظر كرده يعني اينكه هيچ بلايي سرش نمي آد؟ چه جالب!!! من تا حالا نمي دونستم/ شاد باشي../ تا بعدي بهتر
salam be khahari khodam khobi?
ege vaght kardi be weblagam sar bezan nazare khahari khodamo mikham bedoonam
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي