قصهی قصهها
«همه چیز همان روز اول خلق شده. روزی که خدا آدم را خلق کرد، دید مخلوقش تنهاست. برای همین، زن را خلق کرد تا همدمش باشد. اما زن باعث شد تا هردوشان را از باغ بهشت برانند. خدا خیلی هم زن را مقصر نمیدانست. فهمید که زن و مرد هنوز هم تنهایند که خودشان را اینطور به دردسر اندختهاند. برای همین قصهها را خلق کرد تا زن و مرد دیگر احساس تنهایی نکنند...
- اما آدمها قصهها را میسازند.
- روزی که خدا قصهها میآفرید، فهمید که اگر همهی آنها را یک جا به آدم بدهد، اگر همهی آنها را یک جا به آدم بدهد، همه را یک جا میخواند و باز دوباره تنها میماند. پس ÷قصهها را در کتابی جمع کرد و جایی پنهانش کرد. هر از گاهی، جای آن کتاب را به یک نفر نشان میدهد و او میتواند یک قصه از آن بردارد و برای مردم بگوید...
- قصه که مال گذشتههاست... آدم و حوا که گذشتهای نداشتند!
- خدا قصهی هابیل و قابیل را به آنها داد... دلیلی ندارد قصه مال گذشته باشد، میشود از آینده باشد. تازه، مگر ماجرای بهشت و ابلیس و ثمرهی ممنوع، گذشته نیست؟ مگر قصه نیست؟
تا حالا خیلیها از آن کتاب قصه آوردهاند... خیلیهاشان را میشناسی... فردوسی، نظامی، شکسپیر، هومر، همین بورخس که این روزها سرزبان است...نمیشود همه را گفت...
- اما پس چرا هیچکس همهی قصهها نمیآورد؟
- چون راز کتاب این است که هرکس فقط میتواند قصهی مخصوصِ خودش را بخواند. هر آدمی، دوتا سرگذشت دارد. یک سرگذشتش را زندگی میکند، و آن یکی سرگذشتش در کتاب است. هرکس آن کتاب را باز کند، قصهی خودش را در آن میخواند.»
از کتاب " شاهدخت سرزمین ابدیت" نوشته " آرش حجازی"
- اما آدمها قصهها را میسازند.
- روزی که خدا قصهها میآفرید، فهمید که اگر همهی آنها را یک جا به آدم بدهد، اگر همهی آنها را یک جا به آدم بدهد، همه را یک جا میخواند و باز دوباره تنها میماند. پس ÷قصهها را در کتابی جمع کرد و جایی پنهانش کرد. هر از گاهی، جای آن کتاب را به یک نفر نشان میدهد و او میتواند یک قصه از آن بردارد و برای مردم بگوید...
- قصه که مال گذشتههاست... آدم و حوا که گذشتهای نداشتند!
- خدا قصهی هابیل و قابیل را به آنها داد... دلیلی ندارد قصه مال گذشته باشد، میشود از آینده باشد. تازه، مگر ماجرای بهشت و ابلیس و ثمرهی ممنوع، گذشته نیست؟ مگر قصه نیست؟
تا حالا خیلیها از آن کتاب قصه آوردهاند... خیلیهاشان را میشناسی... فردوسی، نظامی، شکسپیر، هومر، همین بورخس که این روزها سرزبان است...نمیشود همه را گفت...
- اما پس چرا هیچکس همهی قصهها نمیآورد؟
- چون راز کتاب این است که هرکس فقط میتواند قصهی مخصوصِ خودش را بخواند. هر آدمی، دوتا سرگذشت دارد. یک سرگذشتش را زندگی میکند، و آن یکی سرگذشتش در کتاب است. هرکس آن کتاب را باز کند، قصهی خودش را در آن میخواند.»
از کتاب " شاهدخت سرزمین ابدیت" نوشته " آرش حجازی"
نوشتههاي خوانندگان 10:
سلام.زیبا بود.هم این متن هم متن پایین.
سلام دخمل خوش سلیقه.هم این و همنوشته ی پایین خیلی به دلم نشست.عکسها و قصه هاو شعرایی که انتخاب می کنی استثنائین.می بوسمت عزیزم.
سلام . خوب من که نميدونم نسرين کجا رو ميخواست ببوسه! ولي من ميخوام اون دستي رو که قلم( کيبرد) رو باهاش ميگيري ببوسم البته با حفظ موازين شرعي! راستي يادم رفت اون دستي که وبال ِ گردنت بود کدوم يکي بود؟راستي مگه نوه آدم به ش محرم نيست؟!
قابلی نداشت خوشحالم که خوشتون اومده.
بابابزرگی شیطون شدی
mahe ramazan omad va dobare
khatere hame chiz
ماه رمضان بوی آش عباسعلی توی کوچه های گمشده رو می ده. یادش به خیر
سلام...
حالا که این نیم هلال کوچولو اومده و همه فکر می کنیم به اندازه روی نک پا بلند شدن از زمین فاصله گرفتیم دعا کنیم هممون قصه مون رو زیبا بنویسیم...سرشار بوسه و شادی
آخرین آرزو
خيلي قشنگ بود لازم شد برم كتابشو بخرم
من دلم اش واسلي خواست
میبینم که زدی تو کار قصه رفیق.ما که اول و آخر نفهمیدیم خودمون قصهایم یا قصهمون خودمونه یا کتابا قصهی ماست یا ما قصهی کتاباییم.شما فهمیدی به ما هم بگو...مخلص
نگین جون دلت چی خواست؟ راستش برای هرکسی یه تیکه از این کتاب" شاهدخت سرزمین ابدیت" رو تعریف کردم وسوسه شده که خود کتاب رو بخره. من هم پارسال به خاطر چند نفر از دوستام خلاصه اش رو نوشته ام. لینکش رو پیدا می کنم برات می فرستم.
آقای تیله باز و همشهری عزیز ما همه توی قصه زندگی می کنیم. بعدش اون قصه می شه نمایشنامه و بعد هم صحنه تئاتر و خدانگهدار
زندگی عرصه یکتای هنرمندی ماست...
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي