کمی افاضات قبل از رسیدن آینده
به شبنمی میماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
میلغزد و بر زمین میچکد...
تا باری دیگر
وکِی؟
و چهگونه؟
و کجا...؟
"حسین پناهی"
12 سال چقدر سریع گذشته و انگار کمتر از یک سال پیش بوده که این خونه رو ساختیم. اتفاقات ریز و درشت و خوب و بدی رخ داده، گوشه گوشهش پر از خاطرههای ریز و دشتِ اونوقت با چند کلمه بحث و نتیجهگیری راضی شدیم که ازش دل بکنیم، بسپریمش به مستاجر و بریم یک جای جدید.
موقع تصمیمگیری هیچ نگرانی و دلتنگی نداشتم. بدون ذرهای تردید قبول کردم که محلهی جدید بهتر و باکلاسترِ... خانه جدید باعث تنوع میشه و خیلی مناسبتر از این یکیِ...
ولی الان که رفتن جدی شده و تا یکی دو هفته آینده اسبابکشی میکنیم بدجور دلم گرفته. شبها خوابم نمیبره و مدام اتفاقات گذشته رو توی ذهم مرور میکنم، سقف و دیوار و در رو طوری با حسرت برانداز میکنم انگار بار اول و آخریِ که میبینمشون. حضور بابا رو توی اتاقها میتونم حس کنم، جایی که مینشست و چای میخورد یا اتاقش و جایی که دراز میکشید هنوز بوی خوش همون روزها رو داره... توی حیاط که میرم و فکر اینکه آخرین باریِ که انگورهای این درخت رو میچینم دلم رو پر از غصه میکنه.
دیروز رفتیم حسابی خونهی جدید رو بررسی کردیم. قبل از رفتن خدا خدا میکردم که عیب و ایرادی داشته باشه و ما تا حالا ندیده باشیم تا شاید باعث بشه از نقل مکان منصرف بشیم ولی همه چیز همونطور بود که قبلا فکر میکردم. درخت گردو و درختهای توت توی حیاط هم باعث شد که حتی نتونم ایراد بگیرم که اینجا باغچه نداره.
کاش میشد نرفت ولی آخرش چی؟ بالاخره که باید یه روز از این خونه برم. یه روز به همین زودیها از این شهر میرم چه فرقی داره چند ماه دیرتر یا زودتر. با خودم میگم: باید احساسات رو کنار گذاشت و به آینده فکر کرد.
معنی آینده هیچوقت نیست، یعنی چند روز دیگه و باید برای بهتر ساختنش آماده شد.
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
میلغزد و بر زمین میچکد...
تا باری دیگر
وکِی؟
و چهگونه؟
و کجا...؟
"حسین پناهی"
12 سال چقدر سریع گذشته و انگار کمتر از یک سال پیش بوده که این خونه رو ساختیم. اتفاقات ریز و درشت و خوب و بدی رخ داده، گوشه گوشهش پر از خاطرههای ریز و دشتِ اونوقت با چند کلمه بحث و نتیجهگیری راضی شدیم که ازش دل بکنیم، بسپریمش به مستاجر و بریم یک جای جدید.
موقع تصمیمگیری هیچ نگرانی و دلتنگی نداشتم. بدون ذرهای تردید قبول کردم که محلهی جدید بهتر و باکلاسترِ... خانه جدید باعث تنوع میشه و خیلی مناسبتر از این یکیِ...
ولی الان که رفتن جدی شده و تا یکی دو هفته آینده اسبابکشی میکنیم بدجور دلم گرفته. شبها خوابم نمیبره و مدام اتفاقات گذشته رو توی ذهم مرور میکنم، سقف و دیوار و در رو طوری با حسرت برانداز میکنم انگار بار اول و آخریِ که میبینمشون. حضور بابا رو توی اتاقها میتونم حس کنم، جایی که مینشست و چای میخورد یا اتاقش و جایی که دراز میکشید هنوز بوی خوش همون روزها رو داره... توی حیاط که میرم و فکر اینکه آخرین باریِ که انگورهای این درخت رو میچینم دلم رو پر از غصه میکنه.
دیروز رفتیم حسابی خونهی جدید رو بررسی کردیم. قبل از رفتن خدا خدا میکردم که عیب و ایرادی داشته باشه و ما تا حالا ندیده باشیم تا شاید باعث بشه از نقل مکان منصرف بشیم ولی همه چیز همونطور بود که قبلا فکر میکردم. درخت گردو و درختهای توت توی حیاط هم باعث شد که حتی نتونم ایراد بگیرم که اینجا باغچه نداره.
کاش میشد نرفت ولی آخرش چی؟ بالاخره که باید یه روز از این خونه برم. یه روز به همین زودیها از این شهر میرم چه فرقی داره چند ماه دیرتر یا زودتر. با خودم میگم: باید احساسات رو کنار گذاشت و به آینده فکر کرد.
معنی آینده هیچوقت نیست، یعنی چند روز دیگه و باید برای بهتر ساختنش آماده شد.
نوشتههاي خوانندگان 11:
آفرين به تو مينا جان. آرزوي موفقيت.
مینا واسه من یک همچین اتفاقی افتاد
الان هر وقت از اون کوچه می گذرم دلم پرواز می کنه
یاد هزاران خاطره می افتم
آخ جوووون... من که می دونم می خواین بیاین کجا.خوبه، لا اقل این چند ماهه رو می تونیم به هم نزدیک تر باشیم.
دوباره سلام...
احساس کردم از کامنت قبلی که براتون گذاشتم دلخور شدید...هر چند من فکر نمی کنم ایده آلیست بودن صفت نا خوشایندی باشه...
تنها راه شناختی هم که اینجا وجود داره خوندن همین مطالبه...
با توجه به برآیند قابل شناخت از شما مطلبی که قبلا بهش اشاره کردم منو متحیر کرد.
بهر حال هگر ناراحت شدید متاسفم.
از این که اومدی و سر زدی ممنون
موفق و شاد باشی .
و در باره پست جدید:
کاملا حسی رو که شرح میدی درک میکنم چون خودم تجربش کردم...
وقتی از کرمانشاه رفتیم...
و جالبه که میدونم حالا که میدونم به زودی برمیگردم به نحو دیگه ای درگیرش خواهم شد...
تغییر همیشه با خودش دلهره و دلتنگی میاره...
مینا جونم کاملن درک می کنم چی می گی.من هم درست 5 سال پیش وقتی داشتم از ایران میومدم همه ی این مشکلات رو داشتم.اما خب عادت می کنیم دیگه.نمی دونم اگه این نعمت عادت کردن رو نداشتیم چه جوری می تونستیم زندگی کنیم!برات آرزوی روزهای بهتر و موفق تری رو دارم.
یاران ره ِ عشق ، منزل ندارد / این بحر مواج ، ساحل ندارد . منزل به منزل ، طی ِ منازل ! ایشالا سیزده بدر ، سال ِ دیگر ..........تو خود حدیث ِ مفصل بخوان !
من هم هفت هشت سال پیش وقتی اسباب کشی کردیم همین حسو داشتم. بعد از چند ماه همه چیز عادی میشه.عادی عادی عادی.انگار نه انگار قبلا خانه ای بوده یا این خانه جای غریبیه.
زندگی همینه.یک روز از این خانه به اون خانه و یک روز از اون خانه به اوووون خانه و بالاخره یک روز هم از اون خانه به خانه ی همیشگی...
امان از دست این دلبستن ها ودلبستگی ها...
خیلی زود باید همه چیزو گذاشت و گذشت...
عادت می کنی.انسان ها موجودات عجیبی هستن
از همگی ممنونم. باعث شدید که حسم بهتر بشه نسبت به خونه جدید. شنیدن تجربیات بقیه باعث که بفهمم همه این مرحله رو طی می کنن. باز هم ممنون
با سلام
مینای عزیز
شما می توانید از آدرس زیر که مربوط به کمیته مبارزه با سانسور اینترنت در ایران است به جدیدترین فیلتر شکن ها دست یابید
بدرود
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي