Friday, September 30, 2005

روستا نامه

یک هفته و چند روز پیش در تابستانی که حالا تمام شده با تینا و سمیرا راهی مسافرت 20 دقیقه‌ای شدیم به مقصد خوابگاه الزهرا نزدیکی‌های بیستون. کمی بعد از رسیدن به اتاق این دونفر، پاترول سفید دو دری متعلق به جنگ جهانی آمد که گفتند این سرویس است ما هم سوار شدیم و رفتیم و رفتیم تا بعد از 10 دقیقه رسیدیم به روستای " سنقرآباد". نمی‌دانم چرا اسمش سنقرآباد بود چون بنا به گفته بهیار خانه بهداشت از 350 خانوار این روستا همه غیر از 8 خانوار از ایل " بایروند" هستند که یک سوم به دامداری و بقیه کشاورزی مشغول بودند.
تعداد سگ‌های این روستا از شمارش خارج است. در رنگ‌ها و طرح‌های مختلف گوشه گوشه دیوارها و حیاط و کوچه‌ها کمین کرده بودند که مبادا غریبه‌ای وارد روستا شود ولی خوشبختانه سرویس بهداری را می‌شناختند و کاری به ما نداشتند.
بهداری دو اتاق داشت و چند پله، از آب لوله کشی هم خبری نبود[ فقط خانه بهداشت آب لوله کشی نداشت ولی بقیه ده لوله کشی بود]، که اگر بود باز هم اجازه آشامیدن نداشتیم چون سمیرا خانم فرمودند که این آب بهداشتی نیست و اصلا کلر ندارد. البته روز بعد که کلر آب را اندازه گرفتیم این موضوع کاملا اثبات شد. جالب است که آب بیستون و 9 روستای اطرافش بدون کلر است ولی معلوم نیست چرا حتی یک نفر هم وبا نگرفته!
یک آقا و یک خانم در خانه بهداشت بهیار بودند که هر دو از اهالی روستا و فامیل بودند. دختر بچه 5 ساله‌ای به اسم " شقایق" هم بود که از در و دیوار و میز و صندلی بالا می‌رفت و دختر آن خانم بود و خیلی روان و زیبا کردی حرف می‌زد. اوایل از من که به اصلاح مهمان بودم خجالت می‌کشید و کمی آرام بود من فکر کردم که این بچه خجالتی و خیلی آرام است ولی تینا گفت که مواظب باش خیلی شیطان است و احتمالن " بیش فعال" باشد. بعد از چند دقیقه حرف تینا به واقعیت پیوست و شقایق یک راست رفت روی میزی که میس سمیرا مشغول نوشتن بود نشست که با اخم با ابهت سمیرا از میز پایین آمد، یک میخ طویله از روی زمین پیدا کرد و فرو کرد توی دهانش بعد هم مقداری کاغذ به آن اضافه کرد. هر سه ترسیدیم که نکند اتفاقی برایش بیفتد. گفتم :« میخ رو می‌دی به من؟» نشست روی صندلی کنارم و میخ را داد دستم. مانده بودم که با این میخ چه کار کنم که هم شقایق آرام بگیرد و هم سرش گرم شود. یک تکه کاغذ هم دستش بود کاغذ را هم گرفتم و فرفره درست کردم و به زور میخ را فرو کردم به روی پره های فرفره. فوتش کردم و آرام چرخید. شقایق مثل بچه‌ی آدم نشسته بود نگاه می‌کرد. دوباره رفت و کاغذ آورد، یاد دوران مهدکودکم افتادم که چقدر از درست کردن قایق و قورباغه و پرنده و نمک پاش و... با کاغذ لذت می‌بردم فکر کردم اگر برای این بچه هم درست کنم حتما خوشش می‌آید. خلاصه... شدم مربی کودک و کلی قایق و قورباغه و... درست کردم در ابعاد مختلف و چقدر شقایق ذوق کرد و چند ساعت آرام نشست و نگاه کرد و حرف زد و شیرین زبانی کرد. تینا و سمیرا و مادر شقایق و آقای بهیار تعجب کرده بودند که چطور این بچه اینقدر آرام نشسته.
بازی‌های کاغذی که تمام شد گفتم:« اگه گفتی چند تا قایق برات درست کردم؟» شمرد و گفت:« 4تا» گفتم:« اگه یکی دیگه درست کنم چند تا می‌شه؟» اشتباه جواب داد، انگشت‌های یک دستم رو شمردم و از شقایق هم خواستم که تکرار کنه. بعد از چند بار اشتباه یاد گرفت و رفت سراغ بقیه که ببینه چند تا انگشت دارند!
شقایق و مادرش رفتند و ما هم منتظر بودیم که سرویس بیاید که دختری تقریبا 20 ساله با مادرش آمد و آقای بهیار گفت که اینها برای مشاوره آمده‌اند. دختر چند تا خواستگار داشت و نمی‌دانست با کدام یکی ازدواج کند. بعد از نیم ساعت حرف زدن متوجه شدیم که این دختر عاشق پسر عموی مادرش شده و آن پسر هم این دختر را می‌خواهد ولی چون برادر آن پسر به خواستگاری این دختر آمده و جواب رد شنیده حالا اگر برادر دیگر که عاشق این دختر است بیاید خواستگاری و جواب مثبت بگیرد آبروی برادر دیگر می‌رود و بین فامیل اختلاف می‌افتد. ما که برای حل این مشکل به نتیجه‌ای نرسیدیم، آقای بهیار می‌گفت که از این نوع مشکلات فراوان در روستا هست و ...
سرویس آمد و به خوابگاه برگشتیم. از خوابگاه تا کتیبه بیستون 10 دقیقه راه بود و ما هم بعد ازظهر از راه فرعی پشت خوابگاه رفتیم به طرف آثار باستانی بیستون. کنار خوابگاه یک محوطه نظامی بود و بعد از آن مرکز بازپروی معتادین قرار داشت که قبلا کاروانسرای عباسی [ یا شاه عباسی، دقیقا یادم نیست] و از آثار تاریخی بوده و الان مرکز بازپروری شده.
محوطه سراب بیستون و کوه خیلی شلوغ بود. خانواده‌های زیادی بساط عصرانه و قلیان و قابلمه‌های شام را آورده بودند، جوانان موتور سوار هم در آن اطراف زیاد بودند، ما زیاد نماندیم گشتی زدیم و برگشتیم به خوابگاه و شب خوب و آرامی داشتیم.
فردا صبح بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم، پریدم و تینا را بیدار کردم که:« پاشو الان سرویس می‌اد» ولی تینا خوابالو گفت:« از امروز ساعت رو یک ساعت جلو کشیدن، بگیر بخواب» من که خوابم نبرد و بیدار ماندم تا تینا و سمیرا هم بلند شدند و صبحانه خوردیم و سرویس آمد و رفتیم به " سنقرآباد". شقایق در خانه بهداشت را بسته بود و از در بالا می‌رفت وقتی ما را دید، آمد و دستم را گرفت و گفت:« دیشب خوابتو دیدم، خواب دیدم همه قایقام غرق شدن. بیا بازم برام قایق درست کن» مادر شقایق هم آمد و قایق درست کردن را یاد گرفت تا "بچه سرگرم بشه و روزی ده بار کتک نخوره"
برای دیدن وضعیت بهداشتی و معیشتی مردمان روستا با آقای بهیار رفتیم سرکشی به چند تا از خانه‌ها. اصلا فکر نمی‌کردم خانه‌های روستایی از خیلی از خانه‌های شهری شیک‌تر و تمیزتر باشد. آشپزخانه‌های اپن، فرش و پشتی تازه و تمیز، تزئینات ساختمان و شیشه سکوریت، رنگ و کاشی و... البته تعداد کمی هم بودند که به جای کاشی از سیمان استفاده کرده‌بودند ولی در کل وضعیت اقتصادی و بهداشتی خیلی خوبی داشتند.
چند ساعتی به دیدن خانه‌ها و مغازه‌های ده مشغول بودیم و بعد به خانه بهداشت برگشتیم. سرویس آمد و به خوابگاه رفتیم که دیدیم پدر تینا آمده. وسایل را جمع کردیم و برگشتیم به کرمانشاه.
تجربه خوبی بود. برای اولین بار با یک بچه ارتباط خوبی داشتم. خانه‌ها و زندگی روستایی را از نزدیک دیدم و درکنار تینا و سمیرا خیلی خوش گذشت.

نوشته‌هاي خوانندگان 1:

نوشته شده در تاريخ6:34 PMتوسط Anonymous Anonymous

اين خاطرات رو شما نوشتيد يا دکتر علي ‌لاريجاني؟

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي