باران
یک درخت بلند و چند درخت کوتاه، درخت بلند خلاف جهت باد خم شده بود روی درخت کوتاه و کوتاهه تبدیل شده به لانهایی امن برای کلاغها.
به عقلی که خدا در سر کلاغها گذاشته فکر میکردم تا گریزی باشه برای فراموش کردن سردردم.
رادیوی تاکسی روشن بود. صدایی با لودهگی میگفت:« صلاح مملکت خویش خسروان دانند صلاح مملکت خویش ما نمیدانیم...»
باز خوبه که با این سردرد و اعصاب داغون شانس آوردم سوار تاکسی شدم، حوصلهی آهنگهای ساز و ضربی ماشین شخصیها رو نداشتم. کنارم یک پسر بچه نشست، حدودا 10 ساله... شلوار گرمکن سورمهای کهنه پاش بود، بعد از اون هم یه مرد جوان سوار شد...
سرعت ماشین کم شد و ایستاد توی صف ترافیک، اگزوز کامیون کناری فقط چند سانت با شیشهی باز کنارم فاصله داشت... مقنعهام رو جلوی بینی گرفتم و دنبال دستگیره گشتم. نبود! راننده متوجه شد و دستگیرهای به طرفم دراز کرد. خم شدم و گرفتمش و شیشه رو بالا زدم. کمی به نفر کناریم نزدیک تر شده بودم... ایرادی نداشت.
باز به خیالات مشغول شدم. ابرهای سیاه داشتن به خورشید خانوم نزدیک میشدن... ببین خورشید حقته! دورهی خانومهای ساکت و قدیمی تموم شده...
یهو حس کردم چیزی تغییر کرده، ولی چی؟ این پام از اون یکی گرمتر شده! چشمامو چرخوندم... دست سبک و سیاهی روی پام بود و انگشتاش داخل کیفم.
سرم رو برگردوندم و مستقیم نگاهش کردم. از خونسردی خودم متعجب بودم.
خیلی آروم گفتم:« فکر کنم جای دستت روی پای خودت باشه!»
دستش رو پس کشید، به بقیه نگاه کرد... کسی متوجه نشده بود. بعد هم منو نگاه کرد و تا آخر راه به دستهای کوچکش خیره شد.
نگاهش شرمگین نبود، حتی متاسف هم نبود. سیاه بود و درهم.
بارون گرفت.
به عقلی که خدا در سر کلاغها گذاشته فکر میکردم تا گریزی باشه برای فراموش کردن سردردم.
رادیوی تاکسی روشن بود. صدایی با لودهگی میگفت:« صلاح مملکت خویش خسروان دانند صلاح مملکت خویش ما نمیدانیم...»
باز خوبه که با این سردرد و اعصاب داغون شانس آوردم سوار تاکسی شدم، حوصلهی آهنگهای ساز و ضربی ماشین شخصیها رو نداشتم. کنارم یک پسر بچه نشست، حدودا 10 ساله... شلوار گرمکن سورمهای کهنه پاش بود، بعد از اون هم یه مرد جوان سوار شد...
سرعت ماشین کم شد و ایستاد توی صف ترافیک، اگزوز کامیون کناری فقط چند سانت با شیشهی باز کنارم فاصله داشت... مقنعهام رو جلوی بینی گرفتم و دنبال دستگیره گشتم. نبود! راننده متوجه شد و دستگیرهای به طرفم دراز کرد. خم شدم و گرفتمش و شیشه رو بالا زدم. کمی به نفر کناریم نزدیک تر شده بودم... ایرادی نداشت.
باز به خیالات مشغول شدم. ابرهای سیاه داشتن به خورشید خانوم نزدیک میشدن... ببین خورشید حقته! دورهی خانومهای ساکت و قدیمی تموم شده...
یهو حس کردم چیزی تغییر کرده، ولی چی؟ این پام از اون یکی گرمتر شده! چشمامو چرخوندم... دست سبک و سیاهی روی پام بود و انگشتاش داخل کیفم.
سرم رو برگردوندم و مستقیم نگاهش کردم. از خونسردی خودم متعجب بودم.
خیلی آروم گفتم:« فکر کنم جای دستت روی پای خودت باشه!»
دستش رو پس کشید، به بقیه نگاه کرد... کسی متوجه نشده بود. بعد هم منو نگاه کرد و تا آخر راه به دستهای کوچکش خیره شد.
نگاهش شرمگین نبود، حتی متاسف هم نبود. سیاه بود و درهم.
بارون گرفت.
نوشتههاي خوانندگان 7:
سلام.شاید هم دوره ی خانوم های ساکت و قدیمی تمام نشده باشه.امیدوارم سردرد و کسالتها برطرف شده باشه.
کاشکي حداقل به اندازه ي اون کلاغ ها امکانات وجود داشت براي بچه هاي اين جوري... :(
ببين اگر اينجوري پيش بره دامنه تحريمها شامل تاکسي سواري هم خواهد شد . . .
پرويز
آچار فرانسه
تا حالا در سایت قزاق عضو شدید؟ من برای چند نفر از دوستان دعوتنامه فرستادم. اگر کسی تمایل به عضو شدن داره ایمیلش رو بنویسه. قزاق کاملا شبیه به اورکاته
قزاق؟!!!!!!!! منظورت همون گازاگه دیگه مگه نه؟!!
خوش انصاف!!! حداقل یه صدی، دویستی، هزاری !!! بهش میدادی تا زحماتش هدر نره
--ستار
آدرس جديد حزب ميهن : http://hezbemihan.org
azadsho
azad-sho.persianblog.com
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي