سرزمین نیک، سال نکو
یه نفر با صدای آروم اسمم رو صدا میزد. بیدار شدم. دیدم مامان بوده. دستش رو گرفته بود روی قلبش، گفت که حالش خیلی بد شده و من رو بیدار کرده که به اورژانس زنگ بزنم. شماره اورژانس 115 است، نه؟ از ساعت 3 تا 5 صبح مشغول بود.
گفتم حالا که اورژانس نشد زنگ بزنم به آژانس. یک لیست از آژانسها رو ردیف کردم و شماره گرفتم و گرفتم... یا ماشین نداشتند یا خواب بودند.
مامان رو نگاه میکردم جگرم آتش میگرفت ... چه کار میتونستم بکنم؟
به جای 115 زنگ زدم به 110. فکر کردم که شاید بتوانند آمبولانس خبر کنند... عجب فکر ایدهآلی برای این مملکت فوق ایدهآل.
خلاصه تا صبح نشستیم.
همین چند شب پیش همین مشکل را داشتیم ولی نیمه شب نبود و مشکل مامان هم به این شدت نبود.
صبح شد، بیمارستان و نوار قلب و... بستری در سی سی یو... ولی سی سی یو تخت خالی نداشت. حالا ما بودیم و یک مریض که مرفین و کلی دوای دیگه بهش تزریق شده بود در یک بخش شلوغ.
اتاقی سه تخته که کنار هر تخت مردی به عنوان همراه خانم بیمار ایستاده بود.مامان خانم ما هم حساس و راضی به دراز کشیدن نبود...
من که دیدم حریف مامان نمیشم و وضع هم قابل تغییر دادن نیست با خالهام تماس گرفتم که بیا خواهرت بیمارستان بستری شده.
خاله آمد. ولی چه آمدنی... با رنگ پریده و حال خراب. مامان که خوابید برای خاله هم همان مراحل قبلی تکرار شد.
در محاصره مورچههای اسبی( از اونها که توی بیابان و کوه هستن) هر دو بستری شدند.
من برگشتم که برای بچههای هر دو غذا درست کنم و برگردم بیمارستان. از خستگی و بیخوابی شکایتی ندارم فقط یاد دیشبم که اگر اتفاقی برای مامان میافتاد من چه کار باید میکردم؟
دیشب معنی واقعی امنیت رو حس کردم.
یاد گرفتم امنیت فقط در نبودن دزد و قاچاقچی نیست.امنیت یعنی داشتن پشتیبانی یک قدرت قابل اعتماد. چیزی که فکر نمیکنم تصورش هم برای این روزگار ما صحیح باشه.
این هم از اولین روز کاری ما در سال جدید.
به قول قدیمیها " سالی که نکوست از بهارش پیداست"
گفتم حالا که اورژانس نشد زنگ بزنم به آژانس. یک لیست از آژانسها رو ردیف کردم و شماره گرفتم و گرفتم... یا ماشین نداشتند یا خواب بودند.
مامان رو نگاه میکردم جگرم آتش میگرفت ... چه کار میتونستم بکنم؟
به جای 115 زنگ زدم به 110. فکر کردم که شاید بتوانند آمبولانس خبر کنند... عجب فکر ایدهآلی برای این مملکت فوق ایدهآل.
خلاصه تا صبح نشستیم.
همین چند شب پیش همین مشکل را داشتیم ولی نیمه شب نبود و مشکل مامان هم به این شدت نبود.
صبح شد، بیمارستان و نوار قلب و... بستری در سی سی یو... ولی سی سی یو تخت خالی نداشت. حالا ما بودیم و یک مریض که مرفین و کلی دوای دیگه بهش تزریق شده بود در یک بخش شلوغ.
اتاقی سه تخته که کنار هر تخت مردی به عنوان همراه خانم بیمار ایستاده بود.مامان خانم ما هم حساس و راضی به دراز کشیدن نبود...
من که دیدم حریف مامان نمیشم و وضع هم قابل تغییر دادن نیست با خالهام تماس گرفتم که بیا خواهرت بیمارستان بستری شده.
خاله آمد. ولی چه آمدنی... با رنگ پریده و حال خراب. مامان که خوابید برای خاله هم همان مراحل قبلی تکرار شد.
در محاصره مورچههای اسبی( از اونها که توی بیابان و کوه هستن) هر دو بستری شدند.
من برگشتم که برای بچههای هر دو غذا درست کنم و برگردم بیمارستان. از خستگی و بیخوابی شکایتی ندارم فقط یاد دیشبم که اگر اتفاقی برای مامان میافتاد من چه کار باید میکردم؟
دیشب معنی واقعی امنیت رو حس کردم.
یاد گرفتم امنیت فقط در نبودن دزد و قاچاقچی نیست.امنیت یعنی داشتن پشتیبانی یک قدرت قابل اعتماد. چیزی که فکر نمیکنم تصورش هم برای این روزگار ما صحیح باشه.
این هم از اولین روز کاری ما در سال جدید.
به قول قدیمیها " سالی که نکوست از بهارش پیداست"
نوشتههاي خوانندگان 9:
سلام.خدا بد نده.حالا حالشون چطوره؟
من مامانمو می خوام. رفت سی سی یو نمی زارن برم پیشش. این خدا هم جواب نمی ده. خودش که مامان نداشته بفهمه... فقط گریه برام مونده
از من کاري غير دعا بر نمي آد. مامان خودم سال هاي سال هزار و يک جور مريضي داشت طفلي؛ و اگه اون دکتر مهربون نبود خدا مي دونه الان چي به سر مامان من اومده بود... اينا رو گفتم که بدوني خوب مي فهمم چقدر سخته حالِ مادر آدم بد باشه
و من بازم دعا مي کنم. همون طوري که براي مامان خودم دعا مي کردم...
از این دسته از مشکلات این روزا خیلی واسه مردم اتفاق می افته اما خیلی زود همه چی از یاد میره و کسی دنبالش رو نمی گیره.متاسفانه مردم به این مسائل بی توجه شده اند و یا به بیان ساده تر اینکه براشون عین یه عادت شده که هر مدتی یه بار این اتفاقات واسه شون رخ بده.یه چیزی مثل بلایای طبیعی...
سلام.امیدوارم تا حالا بهتر شده باشن.اگه کار یا کمکی از دست ما بر میاد تعارف نکنید.مطئن باشید که خدا جواب میده.
اون وقت تو منو بی خبر گذاشتی؟! واقعا که!
salam mina jan,maman chetore?
برای همه چیز متاسفم . ولی زندگی یعنی همین. بدست آوردن و از دست دادن. بعضی وقتها زود و بعضی وقتها دیرتر. امیدوارم هر چه زودتر به مراد دلتان برسید .
مامان حالش بهتر شده و مرخص شد. از احوالپرسی و دعا و محبت همه خیلی ممنون.
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي