Sunday, June 05, 2005

هدیه‌ای از عزیزترین

نمی‌توانم بگویم
نمی‌توانم ...
آری این چه نگاهیست؟
که هر صبح با یاد تو خویشتن می‌آلاید
و پلکان نمورش با سرمه ارغوانی بوی تو سو می‌زند
پگاه که حالتی از سردی صبحگاه بر پیکرم می‌نشیند را
گرمای تو می‌زداید رخ
نمی‌توانم گذر خیرگی نفسهایت رابر ژرفاژرف انتهای آرزوهایم فریاد نکشم
نمی‌توانم ... گفت نهایت خواست خویش را
که قصور کلام است و قطع حضور حافظه...
نه...
این خود کلام است که ساری است
می‌کاود ، می‌ستاید تو را ...
و فریاد می‌کشد مرا
در حضور گام‌های سبز تو
در من حاضر باش
حتی کنون که دستانت برای لمس انگشتانم
فسانه ای ست دیرگاه...