Friday, June 10, 2005

دو مکالمه‌ی کاملن بی‌ربط

محض خالی نبودن عریضه و بیرون آمدن از حال و هوای فوتبال و سیاست و امتحان
یک
گفت:« از پس این همه سال
چه مانده
جز پاکت سیگاری و یک قوری چای
و خروار خروار یاد.»
گفتم:« آه، لحظه‌ی شگرف تعبیر زندگی»
گفت:« اکنون
مرگ را بگو
تا چگونه بنویسم.»
گفتم:« همین چند قدم مانده تا سر فصل مهربانی فردا»
گفت:« فردا را با چه ببینم؟
من قرض داده‌ام نگاهم را
به یک آقای پیر سنگی
شاید غروب یادهایش را گریه کند.»
با کمی تخلیص از کتاب " سرم را به شب تکیه دادم" سروده‌ی " بابک صحرا نورد"
.........
دو
دختر 5 ساله‌ی همسایه یک بشقاب حلوا گرفته بود دستش و هراسان وارد آشپزخانه شد.
گفت:« وای خاله جون یه زنبور گنده دنبالم کرده بود، الان هم پشت در وایساده، از اون زنبور گنده‌ها که وحشی‌ن، مامانم گفته اگه نیشم بزنن می‌میرم.»
یک لیوان آب بهش دادم تا نفسش جا اومد.
گفت:« حالا چطور برگردم؟ زنبورِ هنوز پشت درِ»
گفتم:« نمی‌دونم... بزار فکر کنم... من که از زنبور می‌ترسم بیا زنگ بزنیم 110 اونا بیان نجاتمون بدن.»
یه وجبی دهنش رو کج کرد و لپ‌هاشو باد کرده می‌گه:« سوسولی!»
ادای کامبیز خان سریال " جایزه بزرگ" رو درمی‌آورد.

نوشته‌هاي خوانندگان 2:

نوشته شده در تاريخ4:21 PMتوسط Anonymous Anonymous

بابت لینک ممنون ...

 
نوشته شده در تاريخ4:32 PMتوسط Anonymous Anonymous

امان از دست این زنبور های گنده ی وحشی!من بودم میدانستم اون زنبوره رو چه کار کنم!

 

Post a Comment

برگرد به صفحه اصلي