دریغ از یک قطره اشک
وقتی کوچیک بودم جلوی بچه ها پز می دادم که سه تا مادربزرگ دارم. بعدش توضیح می دادم: مامان مامانم ، مامان بابام و مادربزرگ مامانم. بعد از سالها اون که از همه پیرتر بود زودتر رفت و امروز نوبت به دومی رسید. قابل پیش بینی بود ولی باورکردنی نه.
همه رفتن و من تنها موندم توی خونه. خودم خواستم.
نمی دونم چه کار باید بکنم.
از همون چند سال پیش وقتی که ناگهان خبر فوت بابا رو دادن برای هیچ مرده ای نتونستم گریه کنم. سیلی، داد و هوار، اشک بقیه و دیدن مرده ... هیچکدوم نتونستن از اون شوک بیرونم بیارن. هنوز هم همونطورم. فقط یه گوشه نشستم و دارم به اون قدیما فکر می کنم.
نرفتم چون نمی تونستم تحمل کنم... چون مثل بقیه نبودم.
بقیه غمشونو خالی می کنن، حرف می زنن جیغ می زنن گریه می کنن همدیگه رو بغل می گیرن ولی من کر و لال و خشک فقط نگاهشون می کنم.
درد بدیه گریه نکردن.
سعی می کنم یادم بیاد وقتی بچه بودم مادر ( مادر پدرم) چطور بود. مهربونی هایی که خاص یه مادربزرگه رو به یاد بیارم. آلبوم عکسمو گذاشتم روی پام و نگاهش می کنم. گذشته یادم می اد ولی محبت خالصانه نه. شاید درست نباشه اینا رو بگم ولی...
هیچوقت به چشم فرزندِ پسرش به من نگاه نکرد. همیشه برای اون دختر عروسش بودم، مگه نمی گن دل به دل راه داره؟ منم اون رو مادر پدرم نمی دیدم همیشه مثل مادرشوهر مامانم بود که جای خالی مادربزرگ رو پر کرده بود. رابطه ما حتی در روبوسی های عادی و سلام و احوالپرسی شبیه مادربزرگ و نوه نبود. نه اینکه دوستم نداشته باشه فقط یاد نگرفته بود چطور محبتش رو نشون بده . فقط همین یک ماهی که بیمارستان بود و هوشیاری چندانی نداشت خیلی ها رو به اسم من صدا می زد. در همون لحظات هوشیاری کم وقتی متوجه می شد که کنارش هستم می خواست بغلم کنه اگه نمی تونست با گوشه آستینم یا روسریم بازی می کرد مثل بچه هایی که برای جلب محبت به بقیه آویزون می شن. یه شب به عمه ام گفته بود هیچکدوم از بچه ها و نوه ها برام مثل این دختر نمی شین. چرا حتی یه بار به خودم اینو نگفت؟
دلم براش می سوخت. هرکاری که تونستم انجام دادم. موقع بیهوشی باهاش حرف زدم ، دست و روشو شستم از تینا خواستم بیاد پرونده اش رو نگاه کنه و براش دعا خوندم. یه بار اینقدر ناراحت بودم که دعای سمات رو به خیال اینکه روز جمعه است شروع کردم و وقتی به انتها رسیدم فهمیدم شنبه بوده!
همه آدمها وقتی به این روزها می رسن تصمیم می گیرن خوب باشن و به همه اونهایی که دوستشون دارن بگن که چقدر براشون مهم هستن ولی باز فراموش می کنن...
چقدر نوشتم
نه اشکی برام مونده و نه حرفی.
به خدا سنگ دل نیستم شاید بیشتر از بقیه هم ناراحت باشم ولی چرا؟...
خوبه که می تونم تایپ کنم. تازه مثل هلن کلر شدم.
یادم می اد وقتی بابا فوت شد روز بعدش تولد داداش کوچیکه بود خیلی عجیبه ولی دیروز تولد داداش بزرگه بود امروز مادربزرگم فوت شد. اگه قراره تا سه بریم نوبت منه که روز قبل یا یعد از تولدم یکی از نزدیکانم فوت بشه. یعنی اینها تصادفیه؟
گریه کردن چه فایده ای داره؟ اصلا مردم از کجا اینهمه اشک می آرن که برای مرده ها چند شبانه روز گریه می کنن؟
آدرسش رو بدین... محتاج یه قطره اش هستم
دارم خفه می شم
همه رفتن و من تنها موندم توی خونه. خودم خواستم.
نمی دونم چه کار باید بکنم.
از همون چند سال پیش وقتی که ناگهان خبر فوت بابا رو دادن برای هیچ مرده ای نتونستم گریه کنم. سیلی، داد و هوار، اشک بقیه و دیدن مرده ... هیچکدوم نتونستن از اون شوک بیرونم بیارن. هنوز هم همونطورم. فقط یه گوشه نشستم و دارم به اون قدیما فکر می کنم.
نرفتم چون نمی تونستم تحمل کنم... چون مثل بقیه نبودم.
بقیه غمشونو خالی می کنن، حرف می زنن جیغ می زنن گریه می کنن همدیگه رو بغل می گیرن ولی من کر و لال و خشک فقط نگاهشون می کنم.
درد بدیه گریه نکردن.
سعی می کنم یادم بیاد وقتی بچه بودم مادر ( مادر پدرم) چطور بود. مهربونی هایی که خاص یه مادربزرگه رو به یاد بیارم. آلبوم عکسمو گذاشتم روی پام و نگاهش می کنم. گذشته یادم می اد ولی محبت خالصانه نه. شاید درست نباشه اینا رو بگم ولی...
هیچوقت به چشم فرزندِ پسرش به من نگاه نکرد. همیشه برای اون دختر عروسش بودم، مگه نمی گن دل به دل راه داره؟ منم اون رو مادر پدرم نمی دیدم همیشه مثل مادرشوهر مامانم بود که جای خالی مادربزرگ رو پر کرده بود. رابطه ما حتی در روبوسی های عادی و سلام و احوالپرسی شبیه مادربزرگ و نوه نبود. نه اینکه دوستم نداشته باشه فقط یاد نگرفته بود چطور محبتش رو نشون بده . فقط همین یک ماهی که بیمارستان بود و هوشیاری چندانی نداشت خیلی ها رو به اسم من صدا می زد. در همون لحظات هوشیاری کم وقتی متوجه می شد که کنارش هستم می خواست بغلم کنه اگه نمی تونست با گوشه آستینم یا روسریم بازی می کرد مثل بچه هایی که برای جلب محبت به بقیه آویزون می شن. یه شب به عمه ام گفته بود هیچکدوم از بچه ها و نوه ها برام مثل این دختر نمی شین. چرا حتی یه بار به خودم اینو نگفت؟
دلم براش می سوخت. هرکاری که تونستم انجام دادم. موقع بیهوشی باهاش حرف زدم ، دست و روشو شستم از تینا خواستم بیاد پرونده اش رو نگاه کنه و براش دعا خوندم. یه بار اینقدر ناراحت بودم که دعای سمات رو به خیال اینکه روز جمعه است شروع کردم و وقتی به انتها رسیدم فهمیدم شنبه بوده!
همه آدمها وقتی به این روزها می رسن تصمیم می گیرن خوب باشن و به همه اونهایی که دوستشون دارن بگن که چقدر براشون مهم هستن ولی باز فراموش می کنن...
چقدر نوشتم
نه اشکی برام مونده و نه حرفی.
به خدا سنگ دل نیستم شاید بیشتر از بقیه هم ناراحت باشم ولی چرا؟...
خوبه که می تونم تایپ کنم. تازه مثل هلن کلر شدم.
یادم می اد وقتی بابا فوت شد روز بعدش تولد داداش کوچیکه بود خیلی عجیبه ولی دیروز تولد داداش بزرگه بود امروز مادربزرگم فوت شد. اگه قراره تا سه بریم نوبت منه که روز قبل یا یعد از تولدم یکی از نزدیکانم فوت بشه. یعنی اینها تصادفیه؟
گریه کردن چه فایده ای داره؟ اصلا مردم از کجا اینهمه اشک می آرن که برای مرده ها چند شبانه روز گریه می کنن؟
آدرسش رو بدین... محتاج یه قطره اش هستم
دارم خفه می شم
نوشتههاي خوانندگان 11:
اول اینکه تسلیت میگم.بعد هم این عادت ما ایرانی هاست که مرده پرستیم.وقتی کسی رو از دست میدیم تازه قدرش رو میدونیم!!
و در مورد گریه کردن،من درست برعکس تو هستم!!گرچه اینجوری هم خیلی بده ولی برای بیرون ریختن دردها و عقده ها همین اشکها هستن آرومم می کنن!!
salam
inghadr forsat dashtim ye zendegi konim ba ham
omghadr sanie ha bod ke mitonestim be ham mohabat konim
vali nakhast ke dost dashte bashe
faghat barash doaa kon ke lazem dare
ba dar goshet modam bego ke hagh ba on bood chon behtarin komak be one
azizam khodeto ziad azab nade
danial
تسلیت میگم.غم آخرتون باشه.هیچ دارویی بهتر از صبر و توکل وجود نداره.به خدا توکل کنید و ازش صبر و برباری بخواهید.به راستی که همه در ضرر و زیان هستن،به جز آنان که به خدا توکل کرده و صبر پیشه می کنند.گریه کنید.گریه آدمو سبک میکنه.
منم بابام 5 سال میشه فوت کرده ...
راستشو بگم الآن دیگه فکر میکنم اگه میبود وجودش برام غریب بود ...
با اینکه خیلی دوسش داشتم و دارم ...
خیلی متاثر شدم. همین الان شنیدم.تسلیت می گم
تسلیت میگم
سلام مینا جان . تسلیت عرض می کنم .
salam , pas age tajrobeye mano dashty !
تسليت ميگم مينا خانم... اميدوارم كه غم آخرتون باشه و خداوند بهتون صبر بده... .
من هيچي نمي تونم بگم. يعني دل ام نمي آد...
مریم جون برات ایمیل نوشتم نتونستم تماس بگیرم. انشاالله غم آخرت باشه. یادت می اد خودت چی به من می گفتی؟ وقتی مامانم فوت شده بود...
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي