روباه
یک اتفاق کوتاه خیلی راحت میتونه همهی ساعتهای یک روزت رو خراب کنه.
مثلا اینطور:
یه چیز به آرامی از کنارت رد میشه، گفتم چیز و نگفتم انسان یا آدم چون آدم تعریف مشخصی داره که شامل اون چیز نمیشه... داشتم میگفتم ... یه چیز از کنارت رد میشه از چپ به راست و طرف راستت که رسید مکث میکنه
میگه: سلام
صداش روباه مکار توی کارتون پینوکیو رو به یادت میآره.
چون چیز آدم نیست و مطمئنا فقط آدما قادر به حرف زدن هستن فکر میکنی که صدایی نشنیدی و هیچ تغییری در عضلات صورتت ظاهر نمیشه.
با همون لحن چاپلوس ادامه میده: خوبی؟
میفهمه اشتباه کرده ولی اون چیز که در تعریف آدم هم نمیگنجید حس میکنه که نباید از یک زن شکست بخوره... با نوک کفش ضربهای محکم و ناگهانی میزنه به پاشنه کفشت... بلند میخنده و فرار میکنه.
پاشنه کفش که حالیش نیست وسط خیابونه، خونه نیست، کفاشی نزدیک نیست از زیر پات در میره و میافته وسط خیابون و تنها یادگارش میخیِ که به بالا برگشته و به پاشنهی پات فرو رفته.
عصبانی هستی، میخوای گریه کنی ولی باید فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری. نزدیک ظهر شده باید به بانک بری و پول تلفن رو در آخرین مهلت پرداخت کنی، بعد هم کلاس... ولی با این وضع ممکن نیست پس باید رفت خونه... از همون جا با کلی دردسر تاکسی میگیری و برمیگردی.
کلاس و بانک فراموش شدن و فقط به درد پات فکر میکنی و به پاشنهی کفش شکسته تا درد بغض توی گلوت و غرور شکسته رو فراموش کنی.
مثلا اینطور:
یه چیز به آرامی از کنارت رد میشه، گفتم چیز و نگفتم انسان یا آدم چون آدم تعریف مشخصی داره که شامل اون چیز نمیشه... داشتم میگفتم ... یه چیز از کنارت رد میشه از چپ به راست و طرف راستت که رسید مکث میکنه
میگه: سلام
صداش روباه مکار توی کارتون پینوکیو رو به یادت میآره.
چون چیز آدم نیست و مطمئنا فقط آدما قادر به حرف زدن هستن فکر میکنی که صدایی نشنیدی و هیچ تغییری در عضلات صورتت ظاهر نمیشه.
با همون لحن چاپلوس ادامه میده: خوبی؟
میفهمه اشتباه کرده ولی اون چیز که در تعریف آدم هم نمیگنجید حس میکنه که نباید از یک زن شکست بخوره... با نوک کفش ضربهای محکم و ناگهانی میزنه به پاشنه کفشت... بلند میخنده و فرار میکنه.
پاشنه کفش که حالیش نیست وسط خیابونه، خونه نیست، کفاشی نزدیک نیست از زیر پات در میره و میافته وسط خیابون و تنها یادگارش میخیِ که به بالا برگشته و به پاشنهی پات فرو رفته.
عصبانی هستی، میخوای گریه کنی ولی باید فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری. نزدیک ظهر شده باید به بانک بری و پول تلفن رو در آخرین مهلت پرداخت کنی، بعد هم کلاس... ولی با این وضع ممکن نیست پس باید رفت خونه... از همون جا با کلی دردسر تاکسی میگیری و برمیگردی.
کلاس و بانک فراموش شدن و فقط به درد پات فکر میکنی و به پاشنهی کفش شکسته تا درد بغض توی گلوت و غرور شکسته رو فراموش کنی.
نوشتههاي خوانندگان 4:
سلام.هر روز تعداد این "چیز"ها داره بیشتر میشه.نسل آدما داره منقرض میشه ولی نسل اونا رشد صعودی داره.چه کار میشه کرد؟
من که نگاهش نکردم!
khili moteasefam.bishtar baraye ki nemidoonam!!in darde moshtarake,hata baraye amsale man,bavaret mishe??
اول از همه سلام و مرسی. دوم این که هر دفعه یه همچین چیزهایی می شنوم یا می خونم یا می بینم همه ی اتفاقات مشابه یادم می افته. حیف از دنیای ما که پر از این چیزاست!
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي