عدالت
موخره: خيلي طولاني، پرغم و غصه و به قول بعضيها خاله زنكي نوشتم، نخونيد يا اگر هم خونديد نظر بديد كه خيلي بهش احتياج دارم.
ديديد بعضي وقتا يه چيزايي به ياد آدم مياد كه هربار يادآوريش دردناكتر و عميقتر ميشه و از ياد نميره؟
از صبح دارم يه بند درس ميخونم و خيلي خستهام ولي نميتونم بخوابم. خاطرات قديم با همه بديها و زشتيها يادم مياد اونوقت با فكرهاي آينده مخلوط ميشه و عذابآورتر ميشه.
از كجا بايد شروع كنم؟ از جايي كه يه جوان 17 ساله بدون گواهي نامه و مست پشت فرمان نشسته و دوتا دختر معلوم الحال كنارش با سرعتي خيلي بيشتر ازحد مجاز داره ميره كه تعادلش رو از دست ميده و محكم ميزنه به ماشيني كه مامان و بابا و دايي و مامان بزرگم توش هستن و راه خودشون رو ميرن؟
يا از اونجا بايد شروع كنم كه قانون مملكت اسلامي حتي يك ساعت اين جوان رو زنداني نكرد و هنوز كه هنوزه داره آزاد ميگرده و با اتكا به ثروت و نفوذ خانوادهش همه كار ميكنه. بيخيال از خانوادهاي كه داغدار و بيپدر موندن.
ولي اين حرفها بعد از 6 سال براي من كهنه شده. غصهي امروزم اينه كه دارم عروس ميشم ولي نه فقط پدرم نيست [ گرچه ميدونم كه نيست ولي حضورش رو كامل حس ميكنم] كه خانواده پدرم هم نيستند. ماجرا از همون شب تصادف شروع شد. عمو و عمهها، دايي رو كه راننده بود مقصر ميدونستن و به تلافي اونها با مني لج افتادن كه پدر و مادرم بيمارستان بودن. يك كلاغ چهل كلاغ و دروغ و كج فكري عمه باعث شد كه توي همون بيمارستان عمو با من دعوايي بكنه كه يه آدم عاقل بر سر دشمنش هم نميآره. عمو حرفهاي عمه رو شنيده بود ولي حتي يه كلمه از من نپرسيد كه حقيقت داره يا نه، نپرسيد چرا و چطور و محاكمه كرد و حكم رو اجرا كرد. از ترس اون بيانصاف جرات نكردم برم پيش بابا ازش خداحافظي كنم و حسرت شنيدن يه كلمه از بابا مونده روي دلم تا قيامت.
توي مراسم ختم و چهلم هركسي ميخواست تسليت بگه ميگفت:« خدا سايه عمو رو از سرت كم نكنه، غصه نخور عموت هست نميزاره تنها بموني» كدوم سايه؟ كدوم تكيهگاه؟ دو سال تمام نيومد بگه زندهاي يا مرده . تكيهگاهم خدا بود كه از همه بالاترِ. مريضي مامان كه بعد از يك سال تموم شد اوضاع زندگي خيلي بهتر شد. بعد هم رفت دنبال كارهاي دادگاه و... تا تونست كمي از حق و حقوق ما رو بگيره. مگه كس ديگهاي هم بود كه بتونه اين كار رو بكنه؟
خلاصه ... كم كم روابط فاميلي بهتر شد و آمد و رفت مختصري انجام شد تا مريضي مادربزرگ و فوتش پيش اومد. كمي از اون جريان رو قبلا نوشتم هر روز ميرفتم بيمارستان و تاجايي كه ميتونستم كمك ميكردم. موقعي كه فوت شد هم خيلي ناراحت بودم و نميتونستم گريه كنم.حتما اونهايي كه وبلاگم رو از قبل ميخوندن يادشون هست.
بعد از اون جريان يه سفر به مشهد رفتيم ( يه سفرنامه ازش هست) كه اي كاش نميرفتيم. عمهها طبق معمول خيالبافي و دروغ سرهم كرده بودن كه ما هنوز چهلم نشده رفتيم سفر تفريحي و دروغ گفتيم به اونها و ميدونن كه شمال بوديم و به مرده احترام نميگذاريم و... اونقدر گفته بودن كه توي مراسم چهلم، عمو حتي من و مامان رو نگاه نكرد. موقع برگشت هم مامان ميخواست ازش خداحافظي كنه كه ديد عمو از ماشين پياده نميشه. در عقب ماشين رو باز كرد و داشت حرف ميزد كه عمو بيتوجه پاش رو گذاشت روي گاز و داشت حركت ميكرد كه من جيغ زدم و ايستاد. مامان هنوز پلاتين كنار استخوان پاش هست و نميتونه خوب راه بره با اين حركتي هم كه عمو كرد پاش درد گرفت ولي اون موقع چيزي نگفت. چند روز بعد به عمه گفته بود كه:« از بس پشت سر ما حرف زديد كه عمو اونطور عصباني شده بود، آدم ميخواست از ناراحتي بزنه توي سرش» آقا همين يه جمله از دهن مامان دراومد و شد پيرهن عثمان. اون يكي عمه تلفن زد و هرچي از دهنش دراومد به مامان گفت. ميگفت:« با اجازه كي ميخواي بزني توي سر برادرم؟» يكي نبود حاليش كنه كه " آدم وقتي ناراحته از شدت ناراحتي ميزنه توي سر خودش، نه سر يكي ديگه" . سر اين يه جمله دعواها به پا شد حرفهايي زده شد كه نگو و نپرس.
از چند ماه پيش باز هم بايكوت ما شروع شده. اين وسط چند تا فاميلها خبر ميآرن كه:« عمو گقته ميخواد بره از مامان شكايت كنه كه پول بچههاي يتيم رو خورده و با ارث پدرشون معلوم نيست چه كار كرده!» اون يكي ميگه:« عمه گفته اين دعوا رو الكي راه انداختيم تا طلاهاي مادربزگ رو تقسيم كنيم و چيزي به اونها نديم!»
روي دلم مونده كه بهشون بگم:
مامان علاوه بر حق و حقوق ما، هرچي هم كه خودش داشت سرمايه گذاري كرد و براي هركدوم خونه جدا به اسم خودمون خريد تا خداي نكرده يه روز زير دست شماها نيفتيم.
دلم ميخواد داد بزنم و از عمو بپرسم:
مگه غير از ما برادرزاده ديگهاي هم داري كه اينطور بيعدالتي كردي ؟ چطور تونستي بدون آگاهي از اصل و فرع ماجرا نظر بدي؟ اون دنيا جواب خدا رو چي ميدي؟ وقتي بابام رو ببيني خجالت نميكشي ازش كه در حق بچههاش كوتاهي كردي؟
حالا با همه اين حرفها دارم عروس ميشم. نميدونم اگه راهي پيدا كنم و عمو و عمهها رو خبر كنم درست هست يا نه؟ دعواهاي بدتري راه نميافته كه هنوز سال مادربزرگ نيومده يه عقد مختصر و مخفيانه برگزار كرديد؟ واكنششون چطوريه؟ خوب يا بد؟ بالاخره كه خبردار ميشن بهتر نيست بگم؟ يا بگذارم همونطور كه موقع سختي ما رو تنها گذاشتن موقع خوشي هم خبرشون نكنم؟
ديديد بعضي وقتا يه چيزايي به ياد آدم مياد كه هربار يادآوريش دردناكتر و عميقتر ميشه و از ياد نميره؟
از صبح دارم يه بند درس ميخونم و خيلي خستهام ولي نميتونم بخوابم. خاطرات قديم با همه بديها و زشتيها يادم مياد اونوقت با فكرهاي آينده مخلوط ميشه و عذابآورتر ميشه.
از كجا بايد شروع كنم؟ از جايي كه يه جوان 17 ساله بدون گواهي نامه و مست پشت فرمان نشسته و دوتا دختر معلوم الحال كنارش با سرعتي خيلي بيشتر ازحد مجاز داره ميره كه تعادلش رو از دست ميده و محكم ميزنه به ماشيني كه مامان و بابا و دايي و مامان بزرگم توش هستن و راه خودشون رو ميرن؟
يا از اونجا بايد شروع كنم كه قانون مملكت اسلامي حتي يك ساعت اين جوان رو زنداني نكرد و هنوز كه هنوزه داره آزاد ميگرده و با اتكا به ثروت و نفوذ خانوادهش همه كار ميكنه. بيخيال از خانوادهاي كه داغدار و بيپدر موندن.
ولي اين حرفها بعد از 6 سال براي من كهنه شده. غصهي امروزم اينه كه دارم عروس ميشم ولي نه فقط پدرم نيست [ گرچه ميدونم كه نيست ولي حضورش رو كامل حس ميكنم] كه خانواده پدرم هم نيستند. ماجرا از همون شب تصادف شروع شد. عمو و عمهها، دايي رو كه راننده بود مقصر ميدونستن و به تلافي اونها با مني لج افتادن كه پدر و مادرم بيمارستان بودن. يك كلاغ چهل كلاغ و دروغ و كج فكري عمه باعث شد كه توي همون بيمارستان عمو با من دعوايي بكنه كه يه آدم عاقل بر سر دشمنش هم نميآره. عمو حرفهاي عمه رو شنيده بود ولي حتي يه كلمه از من نپرسيد كه حقيقت داره يا نه، نپرسيد چرا و چطور و محاكمه كرد و حكم رو اجرا كرد. از ترس اون بيانصاف جرات نكردم برم پيش بابا ازش خداحافظي كنم و حسرت شنيدن يه كلمه از بابا مونده روي دلم تا قيامت.
توي مراسم ختم و چهلم هركسي ميخواست تسليت بگه ميگفت:« خدا سايه عمو رو از سرت كم نكنه، غصه نخور عموت هست نميزاره تنها بموني» كدوم سايه؟ كدوم تكيهگاه؟ دو سال تمام نيومد بگه زندهاي يا مرده . تكيهگاهم خدا بود كه از همه بالاترِ. مريضي مامان كه بعد از يك سال تموم شد اوضاع زندگي خيلي بهتر شد. بعد هم رفت دنبال كارهاي دادگاه و... تا تونست كمي از حق و حقوق ما رو بگيره. مگه كس ديگهاي هم بود كه بتونه اين كار رو بكنه؟
خلاصه ... كم كم روابط فاميلي بهتر شد و آمد و رفت مختصري انجام شد تا مريضي مادربزرگ و فوتش پيش اومد. كمي از اون جريان رو قبلا نوشتم هر روز ميرفتم بيمارستان و تاجايي كه ميتونستم كمك ميكردم. موقعي كه فوت شد هم خيلي ناراحت بودم و نميتونستم گريه كنم.حتما اونهايي كه وبلاگم رو از قبل ميخوندن يادشون هست.
بعد از اون جريان يه سفر به مشهد رفتيم ( يه سفرنامه ازش هست) كه اي كاش نميرفتيم. عمهها طبق معمول خيالبافي و دروغ سرهم كرده بودن كه ما هنوز چهلم نشده رفتيم سفر تفريحي و دروغ گفتيم به اونها و ميدونن كه شمال بوديم و به مرده احترام نميگذاريم و... اونقدر گفته بودن كه توي مراسم چهلم، عمو حتي من و مامان رو نگاه نكرد. موقع برگشت هم مامان ميخواست ازش خداحافظي كنه كه ديد عمو از ماشين پياده نميشه. در عقب ماشين رو باز كرد و داشت حرف ميزد كه عمو بيتوجه پاش رو گذاشت روي گاز و داشت حركت ميكرد كه من جيغ زدم و ايستاد. مامان هنوز پلاتين كنار استخوان پاش هست و نميتونه خوب راه بره با اين حركتي هم كه عمو كرد پاش درد گرفت ولي اون موقع چيزي نگفت. چند روز بعد به عمه گفته بود كه:« از بس پشت سر ما حرف زديد كه عمو اونطور عصباني شده بود، آدم ميخواست از ناراحتي بزنه توي سرش» آقا همين يه جمله از دهن مامان دراومد و شد پيرهن عثمان. اون يكي عمه تلفن زد و هرچي از دهنش دراومد به مامان گفت. ميگفت:« با اجازه كي ميخواي بزني توي سر برادرم؟» يكي نبود حاليش كنه كه " آدم وقتي ناراحته از شدت ناراحتي ميزنه توي سر خودش، نه سر يكي ديگه" . سر اين يه جمله دعواها به پا شد حرفهايي زده شد كه نگو و نپرس.
از چند ماه پيش باز هم بايكوت ما شروع شده. اين وسط چند تا فاميلها خبر ميآرن كه:« عمو گقته ميخواد بره از مامان شكايت كنه كه پول بچههاي يتيم رو خورده و با ارث پدرشون معلوم نيست چه كار كرده!» اون يكي ميگه:« عمه گفته اين دعوا رو الكي راه انداختيم تا طلاهاي مادربزگ رو تقسيم كنيم و چيزي به اونها نديم!»
روي دلم مونده كه بهشون بگم:
مامان علاوه بر حق و حقوق ما، هرچي هم كه خودش داشت سرمايه گذاري كرد و براي هركدوم خونه جدا به اسم خودمون خريد تا خداي نكرده يه روز زير دست شماها نيفتيم.
دلم ميخواد داد بزنم و از عمو بپرسم:
مگه غير از ما برادرزاده ديگهاي هم داري كه اينطور بيعدالتي كردي ؟ چطور تونستي بدون آگاهي از اصل و فرع ماجرا نظر بدي؟ اون دنيا جواب خدا رو چي ميدي؟ وقتي بابام رو ببيني خجالت نميكشي ازش كه در حق بچههاش كوتاهي كردي؟
حالا با همه اين حرفها دارم عروس ميشم. نميدونم اگه راهي پيدا كنم و عمو و عمهها رو خبر كنم درست هست يا نه؟ دعواهاي بدتري راه نميافته كه هنوز سال مادربزرگ نيومده يه عقد مختصر و مخفيانه برگزار كرديد؟ واكنششون چطوريه؟ خوب يا بد؟ بالاخره كه خبردار ميشن بهتر نيست بگم؟ يا بگذارم همونطور كه موقع سختي ما رو تنها گذاشتن موقع خوشي هم خبرشون نكنم؟
نوشتههاي خوانندگان 30:
راست اش من فقط اومدم بگم سلام، اما مثلِ اين که خيلي دلِ پُري داري. اون ماجراهايي رو هم که گفتي يادمه، اما به طور کلي فکر مي کنم بهتره اين حرفا رو يه جاي عمومي نزني. اگر هم مي خواي مشورت بگيري يا حتي فقط درددل کني، يه دوست توي صحبتِ خصوصي بهتر مي تونه کمک ات کنه تا کسي که حتي تو رو نديده
به هر حال، برات آرزوي موفقيت مي کنم و خوشبختي ... :)
یا حق ... سلام ... خدا را شکر که بعد از این همه سختی، یاد گرفتید که محکم باشید ... باز هم جای شکرش باقیه که سایه ی مادر بر سرتان است ... خداش نگه دار باد ... ان شاء الله مشکلاتتون زودتر حل بشه ... دعا می کنیم ... دلتون دردمنده ... برای یه مریضی که دکترا جوابش کردن هم دعا کنید ... یا علی مددی ... والسلام علی من اتبع الهدی
اولش تبریییییک
دومش!!!!!!!!!! ببین اصلا نمیشه در موردی که خواستی نظر داد
من که نمیدونم اوضاع جوی! چه جوریه!!
دعوت بکنی میگن هنوز سال نشده.... دعوت نکنی میگن تو عقدش ما رو دعوت نکرد.... بعدا عروسی رو میخوای چیکار کنی؟
فکر کنم باید یه کمی گذشته و غرور رو بیخیال شی و از علم سیاست خاله زنکی بهره بگیری باشد که رستگار شوی!!
آخه اینم موضوعه که واسش حرص میخوری؟ تو تمام خانواده ها از این مشکلات هست...
خوش باشی
ستار
سلام
اولا که به نظر من اصلا ازدواج نکن
راجع به زمان مراسم عقد بستگی به رسومات شما داره اگه واقعا مهمه برای فامیل که بعد از سرسال باشه ، خوبه که به نظر فامیل احترام بزاری . عاقل بهانه دست کسی نمیده
در ضمن اگه عقد دیرتر باشه شناخت بیشتری نسبت به طرفت به دست میاری که در هر صورت ضرری نداره
باید ببینی که دعوت کردن اقوام پدری چه تاثیری تو رابطه ی آیندتون داره ، و برای این باید از عموها و عمه هات شناخت داشته باشی که احتمالا داری . بعضی اختلاف ها واقعا به خاطر سوتفاهماته که طرفتون اگه فهمیده باشن خیلی راحت قابل حله ، اما بعضی آدم ها هستن که به خاطر رسیدن به منافعشون فامیل و غریبه نمی شناسن
منم پدرمو از دست دادم و به همین خاطر هرکاری برای ماردم می کنم ، خیلی به مادرت کمک کن. اکثر مادرا پسراشونو بیشتر دوست دارن اما آخر سر می بینن این دختراشون هستن که موقع سختی به کمکشون میان نه پسرا. هر قدر که مادرتو کمک کنی کمه . حق مادرا به گردن ماها خیلی خیلی زیاده. یه دلیل خیلی کوجیک از اینکه میگم ازدواج نکن اینه که بتونی بیشتر به درد مادرت بخوری
بهتره حرفایی رو که رو دلت مونده بریزی بیرون، نه فقط اینجا ، تو دنیای واقعی هم ، هم حق مادرتو بگیر هم حق خودتونو، اگه مورد ظلم واقع شدین ، قهر بودن و حرف نزدن با مقابلتون دردی رو دوا نمی کنه
موفق باشی همشهری
یاحق
خبر ترشیدگی عزیزم!!!!
راستی این ماجرا واقعا ناراحت کننده س. عجیب اینکه مرگ هم ما ها رو تکونی نمیده.
از این نوشته و این کامنت... بالا آوردم
مریخی محبوب من
سلام.من دیشب یه کامنت فرستادم ولی مثل اینکه پست نشده.(همون بهتر که پست نشد!)
توکل بر خدا کنید و از خودش کمک بگیرید.
اول مبارک باشه عروس خانوم. همیشه به شادی :) راستش اصلا باورم نمیشه که آدم بتونه با برادرزاده هاش اینطوری رفتار کنه. به هر صورت چه دعوتشون کنی و چه نکنی باز هم مثل سابق بهونه برای جار و جنجال پیدا میکنن. هر چی خودم رو میذارم جای تو نمیدونم چه تصمیمی میگرفتم! ولی تو سعی کن تصمیمی بگیری که روح پدرت رو شاد کنه.
راستش هنوز نتونستم تصميم بگيرم كه چه كار كنم. بگم يا نگم.
از همه شما كه نظر داديد و انتقاد كرديد و تبريك گفتيد ممنونم
با جوابي که دادي، من ديگه حرفي براي گفتن ندارم...
مینا عزیزم چقدر ناراحت شدم از این ماجراهای عمه و عمو بازی! یعنی تعجب کردم که یک عمو چطوری میتونه یه همچین رفتاری رو با برادزاده و همسر برادرش داشته باشه!...راستش من فکر میکنم همون بهتر که بهشون نگی و به عبارتی بی محلشون کنی.چه تزمینی وجود داره که روز عقدت رو به هم نزنن و دعوا راه ندازن؟ به کسی احترام بذار که بهت احترام بذاره.بذار هرچقدر دلشون خواست پشت سرتون حرف بزنن.شنونده باید عاقل باشه.به هر حال خودت بهتر میتونی موقعیت خودت رو درک کنی.باز هم اگه فکر میکنی بهشون بگی بهتره،خبرشون کن.شاید اصلن نیومدن!
میبوسمت عزیزم و برات آرزوی سعادت و خوشبختی میکنم.
سلام مینا خانم.اولا بهتون تبریک می گم و امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشید. شماهم اینقدر عاقل هستی که مشکلات و واقعیات رو لمس کنید.راستش به نظر من خبر کردن فامیلها و آدمهایی که باعث دردسرن اشتباه محضه و ممکنه حتی در زندگی شخصی خود شما هم مشکل آفرین بشن.به خصوص کسانی که هنوز در گیرودارهای گذشته سیر می کنند و نمی خان که واقعیات رو درست ببینند.به عبارت دیگر قطع کردن ارتباطات بهتر از این وضعیه که شما گفتید...در ضمن وبلاگ جدید من سومین وبلاگ رسمی من هستش و از اینکه به من سر زدید ممنونم.
سلام مینا خانم.اولا بهتون تبریک می گم و امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشید. شماهم اینقدر عاقل هستی که مشکلات و واقعیات رو لمس کنید.راستش به نظر من خبر کردن فامیلها و آدمهایی که باعث دردسرن اشتباه محضه و ممکنه حتی در زندگی شخصی خود شما هم مشکل آفرین بشن.به خصوص کسانی که هنوز در گیرودارهای گذشته سیر می کنند و نمی خان که واقعیات رو درست ببینند.به عبارت دیگر قطع کردن ارتباطات بهتر از این وضعیه که شما گفتید...در ضمن وبلاگ جدید من سومین وبلاگ رسمی من هستش و از اینکه به من سر زدید ممنونم.
سلام مینا جون من موضوع فوت پدرتو نمی دونستم خدا بامرزه. ولی اصلا با این فامیل رفت و آمد نداشته باشی بهتره . واقعا ارزش این رو ندارن که بهشون بگی فامیل.
تبریک می گم عروس خانوم ایشالا خوشبخت بشی.
سلام عروس خانوم؟تبریک می گم عروسیت رو
به نظر من خبرشون کن !نیکی از بزرگاست شما ببخشش و امیدت به خدا باشه
پس تاريخ عرويت معلموم شد؟
خوشبخت باشي. خوشحالم كه با اولين و آخرين كسي كه هميشه دوست داشتي ازدواج مي كني.
سلام مینا خانم من تازگی وبلاگتون رو می خونم و وقتی این پست تون رو خوندم گفتم که چه صبری داشتید شما ها من که با خوندنش حالم دگرگون شد.به نظر من حالا که اینجوری هاست شما باید وظیفه تون انجام بدید و به همه خبر بدین نباید از خودتون ضعف نشون بدین باید بهشون نشون بدین که مشکلی ندارید و نیازی هم بهشون ندارید و حتی براتون مهم نیست که درباره شما چه فکری می کنند .در آخر من هم به نوبه خودم بهتون تبریک می گم امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشید.
اولا تبریک ثانیا آزموده را آزمودن خطاست از قوم ظالمین بپرهیزید
میگن میل به فراموشی مسایل مهمترین انگیزه برای به خاطر داشتن انهاست.تبریک میگم و در مورد این مسیله هم قطعا هیچ کس به اندازه خودت و خونوادت که روی فامیل شناخت دارین نمی تونه خوب نظر بده
سلام
به زندگی لبخند بزن. خوشحالم که مشکل بزرگی نداری
با اقوام دور ونزديك هم صحبت كردم. يكي مي گه بگو يكي مي گه نگو. اينجا هم كه وضعيت بهتر نيست.
انگار تصميم نهايي با خودمه. مامان هم همينو مي گه.
من خيلي دلم مي خواد توي مهمترين لحظه زندگيم فاميلها باشن و كدورت دلتنگي و قهر از بين بره. ولي از برخورد متقابل اونها مي ترسم.
از تك تك دوستاني كه تبريك گفتن و زحمت كشيدن كلي فكر كردن و جواب دادن واقعا ممنونم.
delam gereft dooste azizam, az in hame faghre farhangi va bimariy ejtemaee. omidvaram ke khoshbakht beshi va zendegi rahati ro dashteh bashi.
سلام مینا ! من اولین بار بود که وبلاگتو می خونم. و جالب اینجاست که من هم دقیقا شرایط تو رو دارم. با این تفاوت که من پسرم و اینکه حالا قصد ازدواج ندارم. اگه هم خواستم ازدواج کنم اصلا نمیخوام هیچکدوم از عموهام تو عروسی من باشند.یه چیزی رو تو پرانتز بگم( من بابامو 23 سال پیش از دست دادم. خودم هم 23 سال و شش ماهمه. عموهای من خیلی از حق ما رو خوردند. از خونه گرفته تا ماشین بابامو. به این خاطر گفتم که شریط من و تو یکیه.).به نظر من که اصلا ارزش نداره حتی اونو به عروسی خودت دعوت کنی. همین طور عمه هاتو. بگذار حالا خوش باشند به وقتش خدا حال همشونو می گیره.همین طور که یکی از دختر عمو های من از شوهرش طلاق گرفت. به بقیه هم همین طوری کم کم حال می ده!!!!!
راستی یادم رفت بگم من هادی هستم
راستی یادم رفت بگم من هادی هستم
اين هم نظريه. اگه بخوام اينجور حساب كنم فكر كنم حال داده. عموي من نمي تونه صاحب بچه بشه.
سلام.ممنون از لطفتان.فعلا در حال عضو گیری هستیم.توی نمایشگاه کتاب هم یه سری فرم عضویت توی غرفه ی دانشگاه رازی مستقر کردیم.
در مورد عمو و عمه ها تازه کجا شو دیدید!حالا مانده تا خدا به اونها حال بده.اگه می دانستند چه آتیشی برای خودشان مهیا کردن...
سلااااااام مینا جونی وای منم انجیر می خوام! میدونی چند ساله از این انجیرای خوشمزه نخوردم؟...اون گل بالا که خوشگله ولی برای تنوع میشه عوضش کرد.خوش باشی خانومی.
اگه کسی در حق شما ستمی کرد، به همان اندازه انتقام کنید و رسم عدالت را از دست نده، و اگر صبور باشی، اجری به مراتب بالاتر سزاوارتوست.
و برای رضایت خدا صبر کن؛ و از آنها غمگین مباش، که خدا، تو را از مکر و حیله آنان محافظت خواهد نمود.
خداوند همراه نیکوکاران و با تقوایان است. (اسرا
بزار راهش رو بهت بگم
لوله تفنگ رو بزار روی شقیقه ات به تمام زندگیت فکر کن.
اگر نتونستی اون ماشه لعنتی رو فشار بدی بدون که به زندگی هنوز امید داری، پس باز هم زندگی کن
اما اگر تونستی اون ماشه رو فشار بده
بنگ
فاتحه
Post a Comment
برگرد به صفحه اصلي